ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۳۹

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : مهمان شدن ، مهمان کودن ، مهمان ناخوانده ، مهمان نوازي ، نامرد چهارمي ، نامه پراکني ، نذر ، نردبان ، نردبان عروج ، نشان بده .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


مهمان شدن
روزي ملانصرالدين سر سفره عده اي رسيد . جلو رفت و گفت : السلام عليکم اي طايفه بخيلان . يکي از آنها گفت : اين چه نسبتي است که به ما مي دهي ؟ خدا گواه است که هيچ يک از ما بخيل نيست . ملانصرالدين گفت : اگر خداوند اين طور گواهي مي دهد من از حرفي که زدم توبه مي کنم . بعد نشست سر سفره آنها و شروع کرد به غذا خوردن .


مهمان کودن
يک شب ملا مهمان داشت . نصف شب مهمان احساس کرد که بايد براي قضاي حاجت بيرون برود . وقتي ملا را بيدار ديد ، گفت : ملا ، چراغ در سمت چپ تو قرار دارد ، پاشو آن را به من بده تا روشن کنم . ملا گفت : عجب کودني هستي . توي اين تاريکي من از کجا بفهمم سمت چپم کجاست ؟


مهمان ناخوانده
روزي ملا از چند نفر از رفيقانش را ديد و آنها را به خانه اش دعوت کرد . به خانه که رسيدند ملا جلوتر از مهمانها رفت و به زنش گفت : برايم مهمان رسيده چيزي در خانه داريم که از آنها پذيرايي کنيم ؟ زن ملا گفت : نه ! ملانصرالدين گفت : حالا چه کار کنيم ؟ زنش گفت : خوب يک جوري آنها را دست به سر کن . ملانصرالدين گفت : پس برو بگو ملا در خانه نيست . عيال ملا دم در رفت و گفت : خيلي معذرت مي خواهم ملا خانه نيست ؟ مهمانها با تعجب نگاهي به هم انداختند و گفتند : اما ما همين حالا با خود ملا بوديم و ديديم که او آمد داخل خانه . در اين موقع ملانصرالدين سرش را بيرون آورد و گفت : اين خانه دو تا در دارد ، شايد از در ديگر رفته باشد بيرون .


مهمان نوازي
روزي ملانصرالدين از دشتي مي گذشت که ديد گوسفندي تک و تنها سرگردان است . گوسفند را گرفت و به خانه برد و آن را کشت و همسايه هايش را براي شام دعوت کرد . شام که تمام شد يکي ازمهمانها گفت : ملا ! بگو اين گوسفند چاق و چله را از کجا پيدا کردي که اين طور حاتم طائي شدي و ميهماني دادي ؟ ملانصرالدين گفت : حيوانکي توي دشت سرگردان بود . يکي از مهمانها گفت : جناب ملا ! اين کار دزدي است . گناه دارد و در روز قيامت بازخواست مي شوي . ملانصرالدين گفت : اگر شماها دهانتان قرص و محکم باشد روز قيامت همه چيز را انکار مي کنم . مهمانها گفتند : ملا ! مگر مي شود ، خداوند در روز قيامت گوسفند را زنده مي کند و حيوان به زبان مي آيد و آبرويت را مي برد . ملانصرالدين گفت : اگر زنده شد خودم او را مي برم پيش صاحبش و آن را تحويل مي دهم و سر و ته قضيه را هم در مي آورم .


نامرد چهارمي
ملانصرالدين زني گرفته بود که قبلا دو بار ازدواج کرده بود و هر دو شوهرش هم مرده بودند . ملانصرالدين در حال احتضار بود ، زن بالاي سر او گريه مي کرد و مي گفت : ملا جان ! به کجا مي روي و من را تنها به دست کي مي سپاري ؟ ملا در همان حال جواب داد : به نامرد چهارمي .


نامه پراکني
روزي ملانصرالدين تنگ عيالش نشسته بود . زن ملا گفت : فکر نمي کني اگر کمي دورتر مي نشستي بهتر بود . ملانصرالدين بلند شد و سراغ خرش رفت ، سوار شد و به دهي در چند فرسخي آنجا رفت و از آنجا براي عيالش پيغام فرستاد که تا اينجا بس است يا باز هم دورتر بروم .


نذر
روزي خر ملانصرالدين گم شد و ملانصرالدين نذر کرد اگر خرش پيدا شود ده دينار توي ضريح امامزاده محلشان بريزد . پس از چند ساعت خرش پيدا شد . ملانصرالدين به امامزاده رفت و گفت : نذر مي کنم اگر امروز صد دينار پول مفت به دستم رسيد ده دينار ديگر هم رويش بگذارم و نذرم را ادا کنم .


نردبان
يک روز ملانصرالدين نردباني بر دوش گرفت و به ديوار باغي تکيه داد و توي باغ رفت و مشغول ميوه چيدن شد . باغبان سر رسيد و گفت : آهاي مردک اينجا چکار مي کني ؟ ملا با عصبانيت گفت : مردک خودتي ، مگر نمي بيني دارم نربان مي فروشم . باغبان گفت : اي احمق ! مگر اينجا هم کسي نردبان مي فروشد ؟ ملانصرالدين گفت : مگر مي خوام شلغم بفروشم که ناراحتي ، نردبان است و آن را همه جا مي شود فروخت .


نردبان عروج
روزي کشيشي پيش ملا رفت و درباره مسائل ديني با او به بحث پرداخت و ملانصرالدين هم جوابش را مي داد . کشيش گفت : جناب ملا ! پيامبر شما چگونه به معراج رفت ؟ ملا بدون معطلي جواب داد : با همان نردباني که پيامبر شما به آسمان چهارم رفت .


نشان بده
زن اول ملانصرالدين مرد . همسايه ها برايش آستين بالا زدند و يرايش زن ديگري گرفتند . عروس ملا پير و جا افتاده و خيلي بي ريخت و بد قواره بود . فرداي عروسي ، زن ملا از او پرسيد : اول خودم را به کدام يکي از فاميل هايت نشان بدهم ؟ ملانصرالدين گفت : به من نشان نده ، به هر که خواستي نشان بده .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0