ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۴۰
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : نصيحت پدرانه ، نعوذ بالله ، نفرين مادر ، نقل مکان ، نماز جمعه ، نمي دانم ، نو رسيده ، نوكر ساده ، نيروي جوان ، نيروي مضاعف .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
نصيحت پدرانه
روزي ملا دخترش را به يک دهاتي شوهر داد . شب عروسي عده اي از ده آمدند و دختر را بردند . همين که از ده کمي دور شدند ديدند که ملانصرالدين دوان دوان به سمت آنها مي آيد . تک و طايفه داماد پرسيدند : ملانصرالدين خبري شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ ملا گفت : بايد ببخشيد راستش يادم رفت دخترم را نصيحت کنم . ملانصرالدين سرش را به گوش دخترش نزديک کرد و گفت : دلبندم ، هر وقت خواستي چيزي بدوزي ، يادت باشد اول سر نخ را گره بزني ، وگرنه از سوزن بيرون مي رود .
نعوذ بالله
روزي يکي از امرا به ملانصرالدين گفت : همان طور که مي داني در زمان خلفاي عباسي رسم بوده که به خلفا ، شاهان و اميران يک لقبي مي دادند که به الله ختم مي شد ، به نظر تو چه لقبي برازنده من است ؟ ملانصرالدين کمي فکر کرد و گفت : بهترين لقب براي شما نعوذ بااله است .
نفرين مادر
ملانصرالدين بعد از آنكه مدتي پولش را پس انداز كردبه بازار رفت و خري براي خودش خريد . در راه بازگشت دو تا دزد دنبال ملا راه افتادندو تصميم گرفتند كه خر ملا را بدزدند . يكي از دزدها آرام به خر ملا نزديك شد ، افسارش را باز كرد و آن را به گردن خودش انداخت و و دزد دوم هم الاغ را برداشت و برد . ملانصرالدين وقتي به خانه رسيد و خواست كه خر را به طويله ببرداز تعجب دهانش باز ماند . چون ديد تا الان به جاي خر ، افسار جوان بد هيبتي دستش بود . با لكنت و تعجب گفت : توديگه كي هستي ؟ دزد ناقلا گفت : اي ملا چه بگويم اگر برايت تعريف كنم دل مرغان آسمان به حال من مي سوزد . من جواني بودم كه احترام مادرم را نگه نداشتم . او هم مرا نفرين كرد و بلافاصله خر شدم . اما از آنجائيكه ما فقير بوديم و تمي توانست شكم ما را سير كندمرا به بازار برد تا بفروشدو لقمه ناني تهيه كند . اما حالا از سايه رحمت شما من به همان حالت اول برگشته ام . اي ملا شما را به خدا من را آزاد كن تا به سر خانه و زندگي ام بروم . ملانصر الدين كه دلش به رحم آمده بود گفت : به اين شرط كه جوان خوبي باشي و ديگر به مادرت بي احترامي نكني . بعد افسار را از گردنش باز كرد و او را آزاد كرد . فرداي آن روز ملا به بازار رفت تا با پولي كه قرض كرده بودخر ديگري براي خودش بخرد . اما وقتي به بازار رسيد همان خر ديروزي را ديد . جلو رفت و در گوشي به الاغ گفت : اي جوان نا اهل ، باز به مادرت بي احترامي كرده اي ؟
نقل مکان
شبي که ملانصرالدين خوابيده بود دزدي وارد خانه او شد و مقداري از اثاثيه ملا را جمع کرد و روي کولش انداخت و رفت . ملا هم بلند شد تشک و لحافش را جمع کرد و به دنبال دزد راه افتاد و هر دو وارد خانه دزد شدند . دزد تا ملا را ديد با ترس گفت : تو اينجا چه کار مي کني ؟ ملانصرالدين جواب داد : هيچي ، به خانه شما نقل مکان کرده ام انعام شما هم محفوظ است .
نماز جمعه
روزي ملانصرالدين سوار بر خر داشت مي رفت . پرسيدند : ملا کجا مي روي ؟ ملانصرالدين جواب داد : مي خواهم بروم نماز جمعه . گفتند : اما امروز که سه شنبه است . ملا گفت : اگر اين خر بيچاره مرا تا روز جمعه به مسجد برساند شاهکار کرده است .
نمي دانم
روزي از ملا نصرالدين سوالي را پرسيدند . ملا گفت : نمي دانم و در اين باره هم از کسي چيزي نشنيده ام اما از پدرم شنيده ام که همين سوال را از پدربزرگم هم پرسيده بودند و ايشان هم فرموده اند که نميدانم .
نو رسيده
خداوند بچه اي به ملا داد . يکي از رفيقانش براي سر سلامتي پيش او آمد و گفت : قدم نو رسيده مبارک باشد ، فرزندت پسر است ؟ ملانصرالدين جواب داد : نه ! رفيق ملا با خونسردي گفت : پس حتما دختر است . ملانصرالدين گفت : درست است ، تو از کجا فهميدي ؟
نوكر ساده
روزي ملا به نوكرش گفت : خيلي خسته ام و نمي توانم چشمهايم باز نگه دارم . من كمي مي خوابم ، اگر كار مهمي پيش آمد من را صدا كن . هنوز ساعتي نگذشته بود كه نوكر رفت سراغ ملا و او را بيدار كرد . ملانصرالدين از خواب پريد و گفت : چه شده ؟ نوكرش گفت : مكر خودتان نگفتيد كه اگر كار مهمي پيش آمد صدايتان كنم ؟ ملا گفت : چرا گفتم . نوكر گفت : خب ديگه مي خواستم بگويم هيچ كار مهمي پيش نيامده و مي تواني با خيال راحت بخوابي . ملا گفت : آفرين به تو كه اين قدر نوكر وظيفه شناسي هستي . بعد دوباره گرفت و خوابيد .
نيروي جوان
روزي ملانصرالدين و دوستان قديمي اش دور هم نشسته بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند . صحبت به دوران جواني کشيده شد ، رفقاي ملا با آه و افسوس از نيروي جواني خودشان تعريف کردند و از ضعف پيري شروع به ناليدن کردند . ملانصرالدين گفت : راستش را بخواهيد من از اين بابت هيچ گله و شکايتي ندارم چون هنوز هم به همان اندازه قديم زور و بازو دارم . رفقاي ملا پرسيدند : بارک الله به تو چطور زور بازويت را حفظ کرده اي ؟ ملانصرالدين گفت : از زمان جواني در خانه ما سنگ گنده اي افتاده لب چاه که در همان جواني نمي توانستم تکانش بدهم . همين چند روز پيش باز هم رفتم سراغش و هر چه زور زدم باز از جايش تکان نخورد اين بود که فهميدم با ايام جواني ام هيچ فرقي نکرده ام و زورم ذره اي کم و زياد نشده است .
نيروي مضاعف
يک روز ملا خرش را به کوه برده بود تا کمي براي او هيزم بياورد . خر در راه بازيگوشي مي کرد و درست راه نميرفت . رفيقي به او گفت : اگر مي خواهي خرت سريع راه برود قدري نشادر در زير دم او بگذار فورا ؟ به راه مي افتد . ملا همين کار را کرد و از نتيجه کار راضي شد . در راه برگشت نيز همان تدبير را به کار بست . خر بيچاره آنقدر سرعتش زياد شده بود که ملا به گرد او نمي رسيد ملا ناچارا ؟ کمي نشادر هم براي خودش تجويز کرد به طوري که زودتر از خرش به خانه رسيد . ملا از سوزش نشادر هي به بالا و پايين مي پريد و آرام و قرار نداشت . زن ملا که او را اينطور مي ديد گفت : آخه ملا چه مرگت شده که آرام و قرار نداري . ملا گفت : کمي نشادر مصرف کن تا حال مرا بفهمي .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
