ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۴۱
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : نيکو صورت ، نيکوکاري ، هديه حاكم ، هلال ماه ، همزاد ، همسايه فضول ، هواي بهاري ، هواي گرم ، هيچ ، هيچ براي مزد .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
نيکو صورت
پسر کوچک ملانصرالدين از خانه بيرون آمد . يکي از دوستان سراغ ملا را گرفت و گفت : پدرت کجاست ؟ پسر جواب داد : در خانه است و به خدا دروغ مي گويد . پرسيد : مگر چه مي گويد ؟ پسر گفت : راستش پدرم از صبح تا حالا آينه در دست گرفته است و در آن صورت خود را مي بيند و مي گويد : خدايا شکرت که سيرت و صورت مرا نيکو آفريدي !
نيکوکاري
ملانصرالدين در باغ خود داشت درخت کوچکي مي کاشت . يکي از دوستانش ملا را ديد و پرسيد : ملا ! تو به چه اميدي اين درخت را مي کاري ؟ تو که ديگر عمرت مثل آفتاب لب بوم است ، فکر مي کني بتواني از ميوه هاي اين درخت بخوري ؟ ملانصرالدين جواب داد که : اي نادان ! تا الان ديگران کاشتند و ما خورديم حالا ما مي کاريم تا ديگران بخوريم .
هديه حاكم
روزي ملانصرالدين خورجيني بر دوشش انداخته بود و راهش را گرفته بود و داشت مي رفت که يکدفعه حاکم شهر او را ديد و گفت : ملا ! حال و روزگارت چطور است ؟ ملا جواب داد : چه کار کنم ؟ روزگار است ديگر . حاکم گفت : ملا دوست دارم به تو کمک کنم . بگو ببينم کيسه اي پول مي خواهي يا الاغ يا گوسفند يا باغي پر بار و آب و هوا ؟ ملانصرالدين جواب داد : قربان اگر يک کيسه پول بدهيد تا ببندم بر شالم و بر الاغ مرحمتي سوار شدم و گوسفنداني را که لطف کرده ايد را پيش بيندازم و بروم به باغ سرسبزي که التفات فرموده ايد عمري دعاگويتان خواهم بود .
هلال ماه
ملانصرالدين شب اول ماه به شهري رسيد و ديد مردم روي پشت بامها جمع شده اند و با انگشت به آسمان اشاره مي کنند و هلال ماه را نشان مي دهند . ملانصرالدين زير لب گفت : عجب آدمهاي ديوانه اي ، مردم اين شهر براي ديدن ماه به اين کم نوري چقدر به خودشان زحمت مي دهند و نمي دانند که در شهر ما وقتي قرص ماه قد يک سيني بزرگ مي شود کسي به آن نگاه نمي کند .
همزاد
روزي ملانصرالدين مرد غريبه اي را ديد و به او سلام کرد . مرد غريبه از ملا پرسيد : تو از کجا من را مي شناسي ؟ ملانصرالدين سرس تکان داد و گفت : تو را جايي نديده ام ، اما عمامه و قبايت شبيه عمامه و قباي من است خيال کردم خودم هستم .
همسايه فضول
روزي از نوادر روزگار ، ملانصرالدين مي خواست باغي بخرد . صاحب باغ مجاور هم آمده بود و مرتب از آب و هوا و لطف و صفاي باغ تعريف مي کرد . ملانصرالدين گفت : تو که اين همه تعريف و تمجيد مي کني ، چرا بزرگترين عيب باغ را نمي گويي ؟ همسايه پرسيد : عيبش چيست ؟ گفت : همسايه فضول .
هواي بهاري
شخصي از سردي هوا شکايت مي کرد . ديگري گفت : مردم چقدر ناشکرند ، تابستان از گرمي هوا و زمستان از سردي هوا شکايت مي کنند و هميشه ناشکرند . ملا گفت : حرف بيخود نزن ، حق با مردم است تا به حال کسي را ديدي از هواي بهاري شکايت کند .
هواي گرم
ملانصرالدين روزگاري در شهر بغداد زندگي مي کرد . بعد از مدتي از آنجا به شهر خودش بازگشت . مردم به ديدنش آمدند و گفتند : جناب ملا ! بگو بدانيم آنجا چه کار مي کردي ؟ ملانصرالدين جواب داد : فقط عرق مي کردم !
هيچ
ملا سوار شتري بود و از بياباني مي گذشت . بين راه يک مشت نخود و کشمش در آورد و خواست توي دهانش بريزد ، اما باد شديدي وزيد و آنها را با خودش برد . دوستان ملا پرسيدند : ملا تنهايي چي مي خوري ؟ ملانصرالدين جواب داد : اگر تا پايان سفر به همين ترتيب باشد هيچي .
هيچ براي مزد
روزي دو نفر پيش ملا رفتند و خواستند که ملا بين آنها قضاوت کند . مرد اولي گفت : من داشتم در بازار راه خودم را مي رفتم که اين مرد به من گفت اين بار را براي من از روي زمين بردار و روي دوش من بگذار . من گفتم چقدر به من مي دهي ؟ گفت : هيچ ، من هم بار را برداشتم و روي دوشش گذاشتم . حالا هر قدر اصرار مي کنم مزد من را نمي دهد . ملانصرالدين حصير روي زمين را جمع کرد و گفت : خوب حالا در کف اين اتاق چه مي بيني ؟ مرد گفت : هيچ . ملا گفت : پس اين هيچ را براي خودت بردار و دست از سر کچل اين مرد هم بردار .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
