7 قافله اى كه به حج مى رفت
قافله اى از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند روزى توقف و استراحت كرد و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد. در بين راه مكه و مدينه ، در يكى از منازل ، اهل قافله با مردى مصادف شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصى در ميان آنها شد كه سيماى صالحين داشت و با چابكى و نشاط مشغول خدمت و رسيدگى به كارها و حوايج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت . با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد: اين شخصى را كه مشغول خدمت و انجام كارهاى شماست مى شناسيد؟
- نه ، او را نمى شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد، مردى صالح و متقى و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكرده ايم كه براى ما كارى انجام دهد، ولى او خودش مايل است كه در كارهاى ديگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.
معلوم است كه نمى شناسيد، اگر مى شناختيد اين طور گستاخ نبوديد، هرگز حاضر نمى شديد مانند يك خادم به كارهاى شما رسيدگى كند.
مگر اين شخص كيست ؟
اين ، ((على بن الحسين زين العابدين )) است .
جمعيت آشفته بپا خاستند و خواستند براى معذرت ، دست و پاى امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گِله گفتند: اين چه كارى بود كه شماباماكرديد؟!ممكن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت به شما بكنيم و مرتكب گناهى بزرگ بشويم .
امام :((من عمدا شما را كه مرا نمى شناختيد براى همسفرى انتخاب كردم ؛ زيرا گاهى با كسانى كه مرا مى شناسند مسافرت مى كنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانى مى كنند، نمى گذارند كه من عهده دار كار و خدمتى بشوم ، از اينرو مايلم همسفرانى انتخاب كنم كه مرا نمى شناسند و از معرفى خودم هم خوددارى مى كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نايل شوم ))(8)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
