داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سوم

عبدالرحمن صفوانی گفت: با کاروانی از خراسان به کرمان می‏رفتم، راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردی از کاروان را - که مالدار و ثروتمند می‏دانستند - بردند و دیر زمانی در سرما و یخبندان نگه داشتند و با پر کردن دهانش از یخ، او را شکنجه کردند و از او خواستند تا خونبهای او را بدهد.
زنی در میان آن قبیله بر او رحم کرد و بندش را گشود و آزادش کرد؛ وی پس از رهایی به خراسان بازگشت؛ در خراسان شنید که حضرت رضا علیه‏السلام به نیشابور آمده است.
در خواب دید که یکی به او گفت: فرزند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد خراسان شده، نزد او برو و دردت را با او در میان گذار تا درمانت کند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفیاب شدم. و دردم را به او گفتم.
فرمود:
فلان گیاه و دانه کمون وسعتر (137) را با نمک بکوب دو یا سه مرتبه در دهان بگیر تا بهبود یابی.
وقتی بیدار شدم نه فکر آن دارو افتادم و نه بدان توجه کردم تا وارد نیشابور شدم.
از ورود آن حضرت سؤال کردم؛ گفتند: او از نیشابور خارج شده و اکنون در رباط سعد است.
بدانجا رفتم تا داروی نافعی برای درمان دردم از آن حضرت بگیرم.
وقتی به خدمت او شرفیاب شدم، ماجری را به او گفتم؛ و نیز اضافه کردم که فعلاً از لکنت زبان زنج می‏برم. و از شما می‏خواهم که دارویی برای علاج آن مرحمت کنید.
فقال علیه‏السلام الم اعلمک؟
اذهب فاستعمل ما وصفته لک فی منامک. فرمود: مگر به تو یاد ندادم؟ برو و آنچه در خواب برایت گفتم؛ عمل کن تا خوب شوی.
گفتم: اگر ممکن است بار دیگر تکرار بفرمائید.
فرمود: کمون وسعتر را با نمک بکوب سپس دو یا سه بار در دهان بگیر تا خوب شوی.
آن مرد گفت: همین کار را کردم و خوب شدم.
صفوانی می‏گوید: بعداً او را دیدم و جریان را پرسیدم او هم همین طور برایم نقل کرد.(138)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0