داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهارم

ریان بن صلت گفت: وقتی خواستم به عراق بروم، تصمیم گرفتم به خدمت حضرت رضا علیه‏السلام رفته، با او وداع کنم و پیراهنی هم از او بگیرم تا داخل کفنم گذارم و درهمی چند هم برای خرید انگشتری از برای دخترانم از او بخواهم.
وقتی خدمت آن حضرت رسیدم، در هنگام وداع چنان اشک جاری کشت و افسرده خاطر شدم که تقاضاهای خود را از یاد بردم.
زمان خارج شدن، امام علیه‏السلام مرا نزد خود خواند. فرمود: ریان! می‏خواهی پیراهنم را به تو دهم تا هر زمان که از دنیا رفتی، آن را در کفنت گذارند؟
می‏خواهی درهمی چند از من بگیری تا از برای دخترانت انگشتر بخری؟
عرض کردم: آقای من! قبل از شرفیابی، چنین تصمیمی داشتم که اینها را از شما در خواست کنم؛ ولی فکر فراق و دوری از شما چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که اینها را زا یاد بردم.
یک طرف پشتی را - که بر آن تکیه کرده بود - کنار زد و پیراهنی برگرفت و به من داد.
و فرش نماز را بلند کرده، مقداری درهم برداشته در اختیارم گذاشت؛ وقتی درهمها را شمردم سی درهم بود.(139)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0