داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجم

عبدالله محمد هاشمی گفت: روزی نزد مأمون رفتم او مرا پهلوی خود نشانید، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آویختند؛ خدمتکار را - که در پس پرده بود - گفت: درباره حضرت رضا علیه‏السلام مریثه‏ای بخوان او ابیات زیر را خواند.
سقیاً به توس من اضحی بها قطغاً--- من عترة المصطفی القی لنا حزناً
اعنی اباالحسن المأمون ان له - حقاً علی کل من اضحی بها شحنا
مأمون گریست، سپس گفت: عبدالله! فامیل تو من، مرا سرزنش می‏کردند که چرا علی بن موسی الرضا علیه‏السلام را برای ولایتعهدی انتخاب کرده‏ام؟ اینک جریانی برایت نقل کنم که تعجب کنی.
روزی به خدمت حضرت رضا علیه‏السلام رسیدم و عرض کردم که زاهریه کنیزکی است که من بسیار دوست دارم و هیچ یک از کنیزان را بر او برتری نمی‏دهم؛ چندین بار وضع حملش فرا رسیده و بچه‏اش را سقط کرده است؛ آیا چاره‏ای در نظر دارید که این بار بچه‏اش را سقط نکند؟ فرمود: این بار از سقط فرزندت بیمناک مباش زیرا بزودی فرزند پسری سالم و نمکین - که از همه به مادرش شبیه‏تر است - می‏زاید و نشانه‏های ظاهری او انگشت زیادی کوچکی است که بر دست راست و پای چپ او آفریده شده است.
با خود گفتم، خدایی بر هر چیز تواناست.
چون زمان وضع حملش فرا رسید به قابله گفتم: محض اینکه بچه پسر یا دختر، شد او را نزد بیاور.
چون بچه به دنیا آمد قابله فرزند پسری را - که مانند ستاره درخشانی بود و انگشتی اضافی بر پای چپ و دست راستش داشت - نزد من آوردند. مأمون گفت:
حال، خودتان داوری کنید؛ امامی بدین قدر و منزلت را که به ولایتعهدی برگزیدم؛ آنان چرا باید ملامتم کنند؟ (140)
و نیز باید ما توجه کنیم که وقتی قاتلش دست نیاز به سویش دراز کند، حاجتش را بر می‏آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را که دست نیاز به سویش دراز کنند، پیش خدای تعالی از آنان شفاعت نکند و نیازشان را بر نیاورد؟
دوستان را کجا کنی محروم تو که با دوستان نظر داری.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0