داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پانزدهم
یکی از روحانیون مورد اعتماد مؤلف، از قول دوست روحانی خود، نقل کرد و گفت،
من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی -که قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسیر راه، برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل کیف دشتی خود گذاشت.
من کخ گستاخی او را نتوانستم تحمل کنم: خانم! حجاب در حرم باید باشد؟
او کمال و احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.
گفتم: پس در حرم چه میکردی؟
گفت: آمده بودم از حضرت رضا علیهالسلام تشکر کنم. پرسیدم برای چه؟
گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را برای معالجه نزد پزشکان بردم، سودی نبخشید؛ بالأخره با همان حال تبه مدرسه رفت.
همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشکان متخصص برده؛ اما سودی نبخشید است.
همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام ببرد تا شفا بگیری.
همینکه پسرم از مدرسه بازگشت. گریان کفت: مادر! گفتی مرا پیش همه پزشکان بردهای.
اما هنوز مرا به مشهد امام رضا علیهالسلام و نزد آن مام علیهالسلام که همکلاسانم میگویند مریضها را شفا میبخشد نبردهای.
گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ویزیت میکند؛ به خاطر اینکه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.
امام او با اصرار تمام میگفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت میکند؛ ولی من انکار میکردم و باز او اصرار، بالأخره گریان به بستر خود رفت.
چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان! بیا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! دیدی آن آقا، مرا هم ویزیت کرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر که در خانه ما بیاید او را ویزیت میکنیم.
دوستان را کجا کنی محروم؟ - تو که با دشمن این نظر داری.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
