داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست یکم

اینک جریان دیگر:
کردی کلاتی سی و پنجساله‏ای بر اثر افتادن از بالای چوب بست از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل، بزحمت راه می‏رفت.
پس از شش ماه، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروی، و از امام رضا علیه‏السلام شفا بخواهی، بهبود می‏یابی.
بالأخره او را با قاطر به مشهد می‏برند و در صحن که می‏رسند او را رها می‏کنند او با چوب زیر بغل تا نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی می‏رود؛ در آنجا دربانی را می‏بیند (حسین با خود چنین خیال می‏کند که حضرت رضا علیه‏السلام در یکی از این اطاقها باید باشد که می‏تواند نزد ایشان برود).
با همان لهجه کردی به دربان می‏گوید: حضرت رضا علیه‏السلام کجاست؟ ما از کلات آمده‏ایم تا او را ببینیم آقا را کجا باید ببینیم؟ ما با او کار داریم.
دربان با حالت تمسخر به یکی از مناره‏ها اشاره کرده، گفت: آقا آنجاست. مرد کرد گفت: ما چه طور آن بالا برویم؟ دربان از روی تمسخر در پله‏های مناره را نشان داده، گفت باید از این پله‏ها بالا بروی.
مرد کرد به طرف در مناره و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت؛ همینکه خواست، با همان سعی و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صدای شنید؛ که می‏گفت: حسین! بالا نیا. برای تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم.
آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام کرد. آن حضرت پس از جواب سلام، فرمود:حسین! چه کار شده؟
گفت: شش ماه است که از کار افتاده‏ام حالا آمده‏ام تا ما را خوب کنی.
آقا دستی به کمرش مالید؛ در حال چوبها از زیر بغلش افتاده و آسوده روی پاهای خود ایستاد و کمرش راست شد، دیگر احساس درد کمر نکرد.
آن حضرت چوبها را از روی زمین برداشت و به او داد - که چون مهمان اوست، زحمت نکشد.
بعداً به او فرمود: برو؛ هر چه دیدی برای آن دربان، نقل کن. حسین نزد دربان رفت. دربان همینکه دید او بدون چوب و در حال عادی راه می‏رود و چوبهای زیر بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب کرد و او را در بغل گرفت.
اما حسین به خاطر راهنمائی که او را به پیش امام رضا علیه‏السلام فرستاده بود اظهار تشکر کرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد! که مرا خدمت امام فرستادی.
اما دربان بر سر زبان با خود گفت: خاک بر سرم! من او را مسخره کردم و او شفای خود را گرفت.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0