داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست دوم
شبی در قم داماد جناب میرزا احمد رضائیان،مؤلف را به مهمانی دعوت نمود آقا میرزا احمد جریانی را نقل کرد و دامادشان - که از طلاب برجسته است - نوشت؛ من هم اکنون از روی نوشته ایشان مینویسم.
میرزا احمد گفت: در عالم خواب جنازهای را دیدم که به طرف حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام بردند؛ و در صحن نو مقابل ایوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند که چند تن، از جمله دو عالم اصفهانی و حاجی مرشد مداح، مداح هیأت اصفهانیها و... آن را برای طواف دور مرقد مقدس، به داخل حرم ببرند؛ من نیز با آنها رفتم. به داخل حرم که رسیدند؛ جنازه را پائین پای مبارک نهادند؛ مشاهده کردم و دیدم؛ حضرت رضا علیهالسلام در کنار من ایستادهاند؛ سلام عرض کردم، ایشان به سلام من جواب دادند.
ضمناً به من فهماندند که جز تو کسی مرا نمیبیند مواظب باش، کسی دیگر مطلع نشود؛ بگو جنازه را به طرف بالای سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارک بردیم؛ حاجی مرشد هم مقابل ما ایستاده بود. آن حضرت فرمود: به حاجی مرشد بگو. زیارت بخواند؛ من گفتم.
آقا فرمودند: جنازه را از حرم بیرون ببرند جنازه را به طرف در پائین پای مقدس بردیم.
سپس فرمود: آن را بر زمین گذارند؛ و بعد به من اشاره فرمود که گوشه فرش را بلند کرده با دست تکان بده تا گرد و غبارش روی جنازه بنشیند؛ من آن قدر با کف دست روی فرش زدم،که فرمود: بر زمین بگذارند. یکی از روحانیون همراه جنازه، ایستاد برای اقامه نماز میت. من میدانستم که آنها آن حضرت را نمیبینند از طرفی دیدم که آن حضرت ایستادهاند؛ یکی از روحانیون تکبیر گفت؛ ولی من صبر کردم تا آقا تکبیر بگوید؛ ایشان که تکبیر گفتند من اقتدا کردم. تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بیرون ببرید. پیوسته من خدمت آقا بودم؛ در تمام مراحل، دستور خود را بوسیله من اجرا میکردند.
تا اینکه جنازه را از صحن نو به صحن کهنه بردیم به محض ورود به صحن کهنه،آن حضرت به من فرمود: بگو جنازه را به پشت پنجره فولاد ببرند. من هم گفتم؛ چنین کردند.
زمانی که جنازه را پشت پنجره فولاد نهادند؛ فرمودند: بگو حاجی مرشد مصیبت بخواند؛ او شروع به ذکر مصیبت کرد؛و حاضران گریستند؛ من از شدت گریه حالت ضعف برایم دست داده؛ و از خواب بیدار شدم. نشستم، و در بیداری بسیار گریستم، همسرم از شدت گریه من بیدار شده گفت: برای چه اینقدر گریه میکنی؟ گفتم: خوابی دیدم؛ ولی خواب را برای او نقل نکردم.
مدت زمانی منتظر بودم که در خارج چه جریانی رخ خواهد داد.
پس از یک ماه که از این جریان گذشت، روزی وارد صحن شدم؛ دیدم جمعی زوار از زن و مرد و چند روحانی و...در گوشه صحن دور هم گرد آمدهاند - گمان کردم اینها جنازهای در غرفه دارند - نزدیک غرفه رفتم؛ جنازهای را داخل آن دیدم که کتیبهای بر روی آن بود؛ به یادم آمد که این کتیبه را من زیر رو کردهام.
ناگهان متوجه شدم که این همان جنازه است که یک ماه قبل خواب آن را دیدهام؛ از غرفه بیرون آمدم.
نام آن مرحوم را پرسیدم؛ گفتند: ایشان سید ابوالعلی درچهای زاده، از علمای اصفهان است. امروز، روز سوم ورود ایشان به مشهد مقدس بوده که از دنیا رفته است.
روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولی امروز که روز سوم است به شخص همراه خود گفتند: که امروز نمیتوانم به حرم مطهر مشرف شوم؛ نمازم را همینجا میخوانم؛ شما به حرم بروید؛ من چای حاضر میکنم تا بیاید همسفری او که به حرم میرود و برمیگردد میبیند چای حاضر است؛ ولی آقا در حال سجدهاند.
سلام میکند؛ ولی جوابی نمیشنود - با خود میگوید که آقا مشغول ذکر است - یک فنجان آب جوش برای خود و یکی هم برای آقا حاضر کرده، آقا را صدا میزند؛ ولی جوابی نمیشنود وقتی دست زیر بغل آقا میبرد، میبیند که او در حال سجده از دنیا رفته است.
پرسیدم: اکنون چرا جنازه را اینجا نهادهاند؟ گفتند: گذاشتیم تا فامیل نزدیکشان به مشهد بیایند، او را دفن کنیم.
گفتم: او را طواف دادهاید؟ گفتند: آری.
آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببینم، چه میکنند. بالأخره شب که در دکان را بستم به صحن آمدم؛ دیدم جنازه را بیرون آوردهاند و به طرف حرم میبرند؛ من هم به جمع آنها پیوستم؛ جنازه را در محلی نهادند که من در خواب دیده بودم؛ یعنی در صحن نو، جلو ایوان طلا.
و افراد منتخب، برای بردن جنازه برای طواف همانها بودند،که در خواب دیده بودم. من هم برای بردن جنازه به داخل حرم، کفشهایم را بیرون آورده، با آنها رفتم.
از در پائین پای مبارک، جلو ضریح مطهر را که بر زمین نهادند، صدای همچون صدای خواب، با گوش خود شنیدم؛ که فرمودند
جنازه را به طرف بالای سر ببر؛ و بقیه جریان از زیارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفی خواندن و خاک فرش بر جنازه تکاندن.مانند خواب، یکی یکی به من دستور دادند و انجام شد.(من دستور را میشنیدم؛ ولی آقا را نمیدیدم تا پشت پنجره فولاد که امر کردند؛ به حاجی مرشد بگو ذکر مصیبتی بکند؛ من گفتم و ایشان ذکر مصیبت کردند؛ تا اینجا مانند خواب، کاملاً مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفهای که قبلاً خریده بودند دفن کردند.
پس از دفن، من به یکی از آقایان گفتم: که یک ماه قبل چنین و چنان خوابی دیدهام؛ ایشان گفتند: آقا را میشناختی! گفتم:نه. وقتی خواب را نقل کردم، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسیار گریست؛ و بعداً به حاضران علام کرد که ایشان خوابی درباره سید ابو العلی درچهای زاده دیدهاند که اکنون برای شما نقل میکنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان، برایشان نقل کردم و حاضران بسیار گریستند.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
