داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست پنجم
شب چهاردهم ماه شوال سال 1343 هجری قمری زنی خدیجه نام، دختر مشهد یوسف تبریزی خامنهای، از امراض مهلکه شفا یافت. مختصر جریان آن به شرح زیر است:
میرزاابوالقاسم خان (156)نقل کرد: شوهر آن زن حاج احمد تبریزی قالی فروش که در سرای محمدیه، حجره تجارت دارد. گفت: یک سال پس از ازدواج با این زن دچار بیماری شدیدی گردید؛ هر چه پزشکان کوشیدند، نتوانستند بیماری او را علاج و درمان کنند.
بطوری که به جای بهبود بیماری مرضش شدت بیشتری هم یافت تا چند روز قبل از شفا یافتن، طوری او را مرض حمله میگرفت که در شبانه روز دو ساعت بیشتر حالش خوب نبود؛ و قوای او به قسمی رو به تحلیل رفته بود که قدرت برخاستن نداشت، مگر به کمک دیگران.
چون در این روزها شنیدم که حضرت رضا علیهالسلام باب مرحمت خاصه خود را به روی دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند دیگر هم تاکنون شفا داده؛ به طمع افتادم و این زن را به همراه دو زن از خویشاوندانم با درشکه به حرم فرستادم که تا صبح بمانند شاید نظر مرحمتی کنند و او را شفا دهند؛ و خود برای پرستاری اطفال که به خاطر نبودن مادر، بی تابی میکردند؛ در خانه ماندم.
حتی وقتی که غذا برای اطفالم میآوردم گریه میکردند و میگفتند: غذا نمیخوریم، مادرمان را میخواهیم؛ خود هم با دیدن حال آنها نسبت به غذا بیاشتها شده بودم؛ به هر قسمی بود دخترم را خوابانیدم؛ ولی پسر بچهام آرام نمیگرفت؛ لذا او را در بر گرفته، خواستم با او بخوابم؛ ناگه شنیدم که در خانه را به شدت میکوبند؛ با خود خیال کردم که زنم چون طاقت نیاورده است که در حرم بماند، بازگشته؛ ناراحت شدم. که عجب جنس قلبی است! طبق معروف که میگویند: مال قلب به صاحبش بر میگردد.
آمدم در را باز کردم دیدم حاج ابراهیم قالی فروش و چند نفر از خدام حرم به پای برهنه آمدهاند و میگویند بیا خودت زوجهات را از حرم، به خانه بیاور. حضرت رضا علیهالسلام او را شفا داده است من اول باور نکردم؛ ایشان قسم یاد کردند که او سه ربع قبل از این شفا یافته است، لذا لباس پوشیده، با آنها مشرف شدم، زنم را سلامت یافتم؛ تقریباً چهار ساعت از شب گذشته بود که با نهایت شادی برگشتیم و اطفال از دیدن مادرشان بسیار شادمان شدند.
کیفیت شفای او:
خودش گفت: وقتی مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند، فوراً مرض حمله مرا گرفت و بیهوش شدم؛ چون به حال آمدم زنهایی که در آنجا بودند گفتند: ما از این حال تو میترسیم؛ به همین جهت مرا به نزدیک ضریح مطهر پشت سر مقدس بردند؛ من روسری خود را به ضریح بسته، با دل شکسته به زبان ترکی عرض کردم.
آقا میدانی چرا به این جا آمدهام؟ اگر مرا شفا ندهی از اینجا بیرون نمیروم؛ و سر به بیابان میگذارم. بیحال شدم و در عالم بیحالی سید بزرگواری را دیدم که عمامه سبز بر سر داشت، گمان میکردم از خدام حرم است به ترکی به من فرمود:
بوردان دورنیه اتور ماسان بردا بالا لاردن ایوده اغلولار. چرا اینجا نشستهای؟ در حالی که بچههایت در خانه گریه میکنند.
به زبان ترکی عرض کردم: آقا! از اینجا نمیروم؛ آمدهام شفا بگیرم اگر شفا ندهید، سر به بیابان میگذارم.
فرمود: گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار.
برو به خانه که بچهها گریه میکنند؛ عرض کردم: ناخوشم. فرمود: ناخوش دیرسن.مریض نیستی
تا این فرمایش را فرمود فهمیدم که هیچ دردی ندارم. آن وقت یقین کردم که آن شخص امام علیهالسلام است، عرض کردم: میخواهم به شهر خود، نزد مادر برادرم بروم و خرجی راه ندارم خجالت میکشم به شوهر خود بگویم خرجی به من بده یا مرا ببرد.
آن حضرت به زبان ترکی فرمود: بگیر! نصف این را به متولی بده و هزار تومان بگیر برای دنیای خود و نصف دیگر را ذخیره آخرت خود کن؛ این را فرمود: و چیزی در دست راست من نهاد.
من انگشتهای خود را محکم روی آن نهاده؛ در این هنگام به حال آمدم و هیچ دردی در خود ندیدم شک ندارم که آن چیز میان دستم بود بعد از خوب شدن. از شوق برخاستم؛ خواهرم و آن زن دیگر که با من بودند تا فهمیدند که امام مرا شفا داده فریاد کردند که مریضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند و لباسهایم را به عنوان تبرک پاره پاره کردند.
در این میان نفهمیدم که دستم باز شد و آن چیز مفقود گردید یا کسی از دستم ربود؛ شوهرش میگفت: چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد که شاید آن مرحمتی پیدا شود؛ افسوس که پیدا نشد!(157)
ز آستان رضایم خدا جدا نکند - من و جدایی از این آستان خدا نکند
به پیش گنبد زرینش آفتاب منیر - ز رنگ زردی خود دعوی بها نکند
به صحن او نکند کس به دل هوای بهشت - مگر کسی که زروی رضا حیا نکند
ز درگه کرمش دست التجا نکشم - گدا که دامن صاحب کرم رها نکند
به نزد حق نبود هیچ طاعتی مقبول - از آن کسی که رضا را زخود رضا نکند
شها به زائر خود دادهای تو وعده لطف - کجا به گفته خود چون تویی وفا نکند
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
