داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست و هفتم
در شب جمعه چهاردهم ماه شوال سال 1343 هق فاطمه دختر فرج الله خان همسر حاج غلامعلی جوینی ساکن سبزوار شفا یافت.
سید اسماعیل حمیری در کتاب آیات الرضویه مینویسد؛ شوهر آن گفت: همسرم پس از وضع حمل، بیمار شد و کمکم به تب دائم مبتلی گشت و پیوسته بین 37 تا40 درجه تب داشت. پزشکان سبزوار هر چه در معالجه او کوشیدند ثمری نمیبخشید؛ بلکه به امراض دیگری هم مبتلی میشد تا یکی از آنها گفت:
خوب است او را برای تغییر آب هوا به خارج شهر ببری.
همینکه همسرم دستور او را شنید گفت: حال که طبیب چنین گفته است بیا و منتی بر من بگذار و مرا به زیارت حضرت رضا علیهالسلام ببر تا شفای خود را از آن حضرت درخواست کنم یا در آنجا بمیرم.
من رأی او را پسندیدم و او را به مشهد مقدس بردم؛ چهار روز او را نزد پزشکی به نام مؤید الاطباء بردم لیکن اثری از بهبود مرضش ظاهر نشد.
پس از آن نزد دکتر آلمانی بردم او پس از معاینه گفت: دست کم یک سال باید معالجه شود.
بیست روز از معالجهاش گذشت؛ مرضش به جای بهبود، بیش از پیش شدت یافت به طوری که زمین گیر شد و نتوانست از جای خود حرکت کند.
من خودم نزد دکتر میرفتم و دستور میگرفتم تا روز سه شنبه یازدهم شوال به قصد دستور گرفتن، رفتم حاجی غلامحسین جابوزی با چند نفر دیگر نزد دکتر آمده بودند.
حاجی غلامحسین به دکتر گفت: دیروز حضرت رضا علیهالسلام دخترم را شفا مرحمت فرمود؛ اکنون او را آوردهام تا معاینه کنی وقتی که دکتر دست دختر را سوزن زد فریادش از سوزش سوزن بلند شد.
دکتر فهمید که دستش خوب شده است خوشحال شد و گفت: من تو را به این کار راهنمایی کردم در این هنگام به مترجم خود گفت: بنویس که من دیروز کوکب مشلوله را معاینه کردم،و علاجی برای او نیافتم؛ مگر به نظر پیغمبر یا وصی او. امروز او را سلامت دیدم و شکی در شفای او ندارم.
حاج غلامعلی میگوید: به مترجم دکتر گفتم: چرا مرا به متوسل شدن راهنمای نکردی؟
جواب داد: او مردی بیابانی است و به دلالت محتاج بود؛ ولی تو تاجر و با معرفتی و به راهنمایی احتیاج نداری.
من اجازه حمام خواستم. اجازه نداد. گفتم: برای به حرم بردن و به امام علیهالسلام توسل جستن به ناچار باید به حمام برود و پاکیزه شود؛ گفت: حال چنین است به حمام نیمگرم برود.
من پیش همسر مریضم آمدم و جریان شفا یافتن کوکب را برایش شرح دادم او بسیار گریست. گفتم: تو هم شب جمعه شفای خود را امام هشتم علیهالسلام بگیر.
روز پنج شنبه به همراه زنی به حمام رفته، عصر به حرم مطهر مشرف شد و شفای خود را به شرح زیر گرفت: خودش گفت: وقتی خبر شفا یافتن کوکب
را شنیدم، دلم شکست با خود گفتم: من به امید شفا به مشهد آمدهام؛ لکن چه کنم که به مقصد نرسیدم؟ تا اینکه پیش از ظهر روز چهار شنبه خوابیده بودم در عالم رویا سید بزرگواری را دیدم که عمامهای سیاه بر سر و قرص نانی به زیر بغل داشت آن نان را به یک طرف گذاشت و به زن سیدی که پرستار من بود فرمود: این نان را بردار.
این سخن را فرمود و از نظر غائب شد؛ همینکه بیدار شدم قدرت برخاستن و نشستن، در خود یافتم، حال اینکه پیش از خواب حالت حرکت در من نبود.
فهمیدم که تب قطع شده، ساعت به ساعت حالم بهتر میشد تا شب جمعه که به حرم مطهر رفته، توسل جستم و به امام علیهالسلام درد دلم را اظهار مینمودم. عرض میکردم: من از سبزوار به امیدی به دربارت آمدهام نه به امید طبیب؛ حال یا مرگ یا شفا میخواهم.
اتفاقاً در حرم، پهلوی همسر حاج احمد بودم که شفا یافت. من همین قدر دیدم که نوری ظاهر شد که دلم روشن گشت.
مانند شخص کوری که یک مرتبه چشمانش بینا گردد. در آن حال هیچ درد کسالتی در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم علیهالسلام.
شوهرش گفت: پس از سه روز او را پیش دکتر بردم؛ پرسید: در این چند روز گذشته کجا بودی؟ گفتم: نیامدن ما به واسطه این بود که امام هشتم علیهالسلام همسرم را شفا داده است؟ او را آوردهام تا مشاهده نمایی. و درخواست کردم در این خصوص گواهی صادر نمایند؛ دکتر آلمانی او را معاینه کرد و گفت: هیچ مرضی ندارد.
دکتر مضایقه نکرد و به مترجم گفت: بنویس. فاطمه زوجه حاج غلامعلی سبزواری که مدت یکماه تحت معالجه من بود علاج نشد. امروز او را معاینه کردم و سلامت دیدم؛ سپس دکتر آلمانی زیر آن را امضاء کرد (159)
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم - آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دلشده را - نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش
آخر ای پادشه حسن و ملاحت چه شود؟ - گر لب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش
حافظ
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
