داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست نهم
سید جلیل سید محمد موسوی، خادم حرم حضرت رضا علیهالسلام - که بیشتر اوقات به زیارت ائمه عراق مشرف میشده - گفت:
سید صالح، در کاظمین به من گفت: خوشا به حال تو! که از خدمتگزاران عتبه مقدسه خراسانی؛ زیرا کار دنیا و آخرت من به برکت وجود مبارک آن حضرت اصلاح گردید؛ و من از آن بزرگوار حکایتی دارم؛ شروع به نقل حکایت کرده، گفت:
من در بحرین در مدرسهای مشغول به تحصیل بودم و در نهایت فقر و سختی میگذراندم تا اینکه روزی برای کاری از مدرسه بیرون رفتم؛ ناگاه چشمم به دختری آفتاب طلعت افتاد که تازه از حمامی که در مقابل مدرسه بود، بیرون میآمد.
بمحض اینکه او را دیدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جای گرفت.
غافل از اینکه او دختر ناصر لؤلؤیی است که در بحرین از او متمولتر نیست بالأخره صورت آن پری رخسار، از نظرم محو نمیشد و کار به جای رسید که از مطالعه و مباحثه باز ماندم.
تا اینکه خبر دار شدم گروهی تصمیم قطعی گرفتهاند که برای زیارت حضرت رضا علیهالسلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم: دوای درد جانکاه تو از دربار حضرت رضا علیهالسلام به دست میآید؛ مگر اینکه به وسیله آن حضرت به مقصود برسی بدین منظور، با آن گروه، همسفر شدم تا اینکه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم.
چون شب شد، در عالم رویا به خدمت آن حجت الهی رسیدم؛ به من فرمود: تو در این ماه مهمان مایی و تو را بعد از آنم به بحرین میفرستم و حاجت تو را روا میکنیم.
بعد از بیدار شدن یک نفر سه تومان به عنوان هدیه به من داد؛تمام ماه مبارک رمضان را به وظایف و طاعات و عبادات کمر بستم. تا اینکه ماه رمضان به پایان رسید؛ به خدمت حضرت رضا علیهالسلام برای زیارت مشرف شدم و بعد از زیارت از روضه مطهر بیرون آمدم که بروم، به پایان خیابان که رسیدم؛ ناگاه از طرف راستم شخصی مرا صدا زد و به من گفت: الآن خواب دیدم، در عالم خواب خدمت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شدم آن حضرت به من فرمود: طلبی که از آن شخص داری و از وصول آن مأیوس شدهای من آن وجه را به تو میرسانم به شرط آنکه الآن که بیدار میشوی و از خانه بیرون میروی یک اسب و ده تومان به کسی دهی که به در خانه، با تو مصادف میشود:
آن مرد، به فرموده امام علیهالسلام عمل کرد و یک اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده، از شهر خارج گردیدم.
وقتی به منزل اول - که طرق نام داشت - رسیدم؛ تاجری به من رسید که به واسطه سد راه آنجا متحیر بود؛ و امام هشتم علیهالسلام را در خواب دید که آن حضرت به او فرمود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سید بحرینی که فردا به فلان شکل و لباس میآید بدهی، من تو را بسلامت به مقصد میرسانم. آن مرد تاجر مرا ملاقات کرده، با من همراه شد و با هم حرکت کردیم تا به اصفهان رسیدیم در آنجا صد تومان به من داد، از آن وجه، اسباب دامادی خود را فراهم کردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرین وارد شدم. و به همان مدرسه سابق خود رفتم. روز بعد دیدم؛ ناگهان شیخ ناصر لؤلؤیی که پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و یکسره نزد من آمد و خودش را روی دست و پای من انداخت که ببوسد، ولی من در مقام امتناع در آمدم.
گفت: چگونه دست و پایت را نبوسم؟ حال آنکه من به برکت تو سزاوار آن حضرت شدم که حضرت رضا علیهالسلام از من شفاعت کند. زیرا دیشب در خواب در خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا میخواهی، فردا باید به فلان مدرسه و فلان حجره - که سیدی از اهل این شهر به زیارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروی - و دخترت را به او بدهی، من در روزی که لاینفع مال و لا بنون.(روزی که مال و فرزند سودی ندارد )از تو شفاعت خواهم کرد.
این بود که شیخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من در آورد. بعد از آن باز امام هشتم علیهالسلام را در خواب دیدم که به من فرمود: به سوی نجف برو من نیز رفتم یک سال در آنجا توقف کردم؛ باز آن بزرگوار را در عالم رویا زیارت کردم؛ فرمود: یکم سال در کربلا باش و یک سال در کاظمین تا باز امر من به تو رسد.
اکنون در کاظمین هستم تا اینکه یک سال تمام شود تا ببینم بعداً چه امر فرماید.
ای شاهنشاه خراسان شه معبود صفات! - آسمان بهر تو بر پا و زمین یافت ثبات
منشیان در دربار تو ای خسرو دین - قدسیانند نویسند برات و حسنات
شرط توحید تویی کس نرود سوی بهشت - تا نباشد به کفش روز حساب از تو برات
ساعتی خدمت قبر تو ایا سبط رسول - بهتر از زندگی خضر و هم از آب حیات
خوشتر از سلطنت و زندگی جاوید است - دادن جان به سر کوی تو هنگام ممات
گرد خاک حرمت توشه قبر است مرا - در کف مقدم زوار تو روز عرصات
غرقه بحر گناهیم و نداریم امید - غیر لطف تو که را دهی از لجه نجات
کی پسندی؟ که به ما اهل جهنم گویند: - ای بهشتی! زچه گشتی تو زاهل درکات؟!
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
