داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و دوم

محدث نوری در دارالسلام و سید نعمت الله جزائری در زهرالربیع نقل می‏کند: سالی که من به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف شدم، در مراجعت به سال 1107 از راه استرآباد (گرگان) برگشتم.
در استرآباد یکی از افاضل سادات و صلحا برای من نقل کرد که چند سال قبل، در حدود سال 1080 ترکمنها به استرآباد حمله کردند و اموال مردنم را بغارت بردند و زنها را اسیر کردند، از جمله دختری را بردند که مادرش بیچاره‏اش غیر از او فرزندی نداشت این پیرزن که به چنین بلایی گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود آرام و قرار نداشت و دائماً در فراق او می‏سوخت.
تا اینکه با خود گفت: حضرت رضا علیه‏السلام برای کسی که او را زیارت کند ورود به بهشت او را ضمانت کرده است چطور ممکن است که بازگشت دختر مرا ضمانت نکند؟ خوب است به زیارت آن بزرگوار رفته، دختر خود را از آن حضرت بخواهم؛ به همین جهت به مشهد مقدس رفته در حرم دعا کرد و دخترش را از آن حضرت خواست.
از طرفی آن دختر را که اسیر کرده بودند، به عنوان کنیزی، به تاجری فروخته بودند تاجر بخارایی هم آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد.
در بخارا شخص مؤمن و صالحی در خواب دید که در دریای عظیمی فرو رفته است و دست و پا می‏زند؛ آن قدر دست و پا زد تا خسته شد و نزدیک بود که به هلاکت رسد.
ناگاه مشاهده کرد که دختری پیدا شد، دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا خارج کرد.
آن مرد از دختر اظهار تشکر کرد و بعد از آن به صورتش نگریست و از خواب بیدار شد؛ و فکر آن دختر، او را به خود مشغول کرد تا به حجره تجاری خود رفت؛ در این هنگام، شخصی وارد حجره شد و گفت: من کنیزی برای فروش آورده‏ام! اگر مایل به خرید آن هستی به خانه من بیا، پس از دیدار، او را از من بخر.
بمحض اینکه تاجر چشمش به آن دختر افتاد؛ دید همان دختری است که دیشب او را در خواب از غرق شدن در دریا نجات داد. از دیدن او بسیار تعجب کرد.
با خوشحالی تمام: دختر را خرید و از حال و حسب و نسبش پرسید. دختر شرح حال خود را به تفضیل بیان کرد؛ تاجر از شنیدن - داستان او دلش سوخت؛ ضمناً متوجه شد که او دختری با ایمان و شیعه است؛ به او گفت: مبادا اندوهگین و ناراحت شوی!
من چهار پسر دارم،تو هر کدام از آنها را که بخواهی به عنوان شوهر خود، می‏توانی اختیار کنی.
دختر گفت: هر کدام با من پیمان ببندد که مرا با خود به مشهد مقدس به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام ببرد او را می‏خواهم.
یکی از آن چهار پسر، شرط دختر را پذیرفت و دختر را به ازدواج خود درآورده، همسر خود را برداشت و به قصد زیارت ثامن الأئمه علیه‏السلام حرکت نمودند؛ ولی دختر در بین راه مریض شد؛ شوهرش به هر نحوی بود با حال بیماری او را به مشهد مقدس رسانید و محلی را برای سکونت،اختیار کرده،اجازه نمود و خود به پرستاری او مشغول شد؛ اما می‏دید که از عهده پرستاری او بر نمی‏آید. در حرم حضرت رضا علیه السلام از خدا درخواست کرد که زنی پیدا شود تا توجه و پرستاری او را عهده دار شود.
چون حاجت خو را به پیشگاه پروردگار عرض نمود، از حرم شریف بیرون آمد؛ در دارالسیاده(162)پیرزنی را دید که به طرف مسجد گوهر شاد می‏رفت.
به آن پیر زن گفت: مادر! من شخصی غریبم و زن بیماری دارم که از پرستاری او عاجزم؛ خواهش می‏کنم چند روزی پیش ما بیا، و برای رضای خدا، پرستاری مریضه ما عده دار شو.
پیرزن جواب داد: من هم زائرم و اهل مشهد نیستم؛ کسی را هم ندارم؛ البته محض خشنودی امام علیه‏السلام می‏آیم.
با یکدیگر به طرف منزل رفتند وقتی داخل شدند مریض در بستر افتاده و لحاف را بر روی صورتش کشیده بود و ناله می‏کرد.
پیرزن نزدیک بستر رفت و روی او را باز کرد؛ ناگاه با کمال تعجب نگاه کرد و دید مریض،دختر خود اوست. که تا به حال از فراقش می‏سوخت؛ از شوق، فریادی کشید که به خدا قسم این دختر من است، دختر نیز با دیدن مادر، اشکهایش جاری شد؛ هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و از لطف امام هشتم علیه‏السلام قطره‏های اشک بر رخسار خود می‏باریدند.
بندگی بر در دربار رضا دین من است - رفتن خاک ره زائرش آیین من است
شکرلله که مقیم سر کوی شه توس - مهر وی نقش به این سینه بی کین من است
خاکروبی در بارگه آن شه دین - باعث مغفرت کرده ننگین من است
بایدی با مژگان خاک درش را رویم - کاین این عمل نزد خرد موجب تحسین من است
برندارم زگدایی درش هرگز دست - چون گدائیش، دوای دل غمگین من است
دارد امیدمروج نظر لطف کند - به من زار که این خواهش دیرین من است







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0