داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و پنجم

در جلد سوم رایت راهنماء دانشمند جلیل القدر آقای سید علی علم الهدی می‏نویسد: دوستم شیخ عبدالرحیم، را در ماه ذی حجه 1341 بعد از ظهر در مسجد گوهر شاد، پریشان حال دیدم؛ گفتم: چرا غمگینی؟
گفت: همسرم دیر زمانی است که بیمار است و بیماری او بسیار طولانی شده است.
از شما می‏خواهم که دعا کنید تا خدا مرگ او را برساند. گفتم: مگر از معالجه او مأیوس شده‏ای؟ گفت: بلی؛ چون او به مرض استسقا(163)گرفتار شده است و تاکنون سه مرتبه او را به بیمارستان آمریکایی برده‏ام و میل زده‏اند. و آب شکمش را بیرون آورده‏اند، باز آب آورده است و به پای او ریخته و نفسش تنگ شده است؛ به طوری که او را امروز به زحمت تمام نزد پزشک بردم. پزشک گفت؛ مرضش علاج ندارد هر چه زودتر او را از اینجا ببر که شکمش پاره خواهد شد.
چند روز از این ملاقات گذشت؛ باز او را در مسجد دیدم؛ به خیال اینکه زوجه‏اش از دنیا رفته است به او تسلیت گفتم؛ ولی او گفت: زوجه‏ام نمرده است بلکه حضرت رضا علیه‏السلام او را شفا داد.
گفتم چگونه شفا یافت؟جریان را شرح داد و رفت.
گفت: آن روز که من از شما جدا شدم و شب فرا رسید من در خانه از ناله آن زن بی طاقت شدم و از منزل بیرون آمدم و به حرم حضرت رضا علیه‏السلام مشرف شدم؛ اتفاقاً آن شب، در حرم شریف را نبستند و من تا صبح در مقابل قبر امام هشتم علیه‏السلام به سر بردم و به آن حضرت عرض کردم؛
آقای من! اگر مصلحت در شفای مریض من نیست مرحمتی بفرمایید زودتر راحت شود؛ زیرا طاقت من طاق شده است.
شب به پایان رسید نماز صبح را خواندم و به خانه رفتم؛ تا ببینم حالش چطور است؛ همینکه به خانه رسیدم، در خانه را باز دیدم؛ یقین کردم که زنم دیشب مرده است و همسایگان صبح زود او را به غسالخانه برده‏اند.
داخل حیاط شدم، دیدم گوسفندی در منزل داشتیم قصاب آن را کشته و به پوست کندنش مشغول است و مادر زنم هم مثل مصیبت زده‏ها با صدای بلند می‏گرید.
با دیدن این حال یقین کردم که زنم از دنیا رفته است. پرسیدم: جنازه را برده‏اند؟
مادر زنم گفت: مگر نمی‏بینی که زنت در کنار حوض نشسته است. و دست خود را می‏شوید.
نگاه کردم او را زنی ضعیف و لاغر دیدم؛ خیال کردم که او مرا مسخره کرده است. با شتاب به درون اتاقی که مریضم در آنجا بستری بود، رفتم؛ ولی در آنجا کسی را ندیدم بسرعت بازگشتم. و گفتم: من به غسالخانه می‏روم؛ مادر زنم وقتی دید رفتنم به غسالخانه جدی است؛ گفت: مرد! کجا می‏روی؟ این زن تو است که اینجا نشسته است. نزدیک رفتم؛ گفتم: بتول! تویی! گفت: بلی. تا جواب داد از صدایش او را شناختم و گفتم: آن هیکل و هیبتی که داشتی با آبهای شکمت چه شد؟
گفت: حضرت رضا علیه‏السلام مرا شفا داد. برخاستم و به اتاق رفتیم. آن گاه پرسیدم: چطور شفا یافتی؟
گفت: دیشب که شما نیامدید، حال من بسیار سخت بود؛ هنگام سحر ناگاه آقای بزرگواری وارد شد و فرمود: بر خیز! عرض کردم: قدرت برخاستن ندارم؛ مگر شما کیستید؟ فرمود: من امام رضایم.
دست مبارک خود را بر سرم گذاشت و تا پایم کشید و فرمود: بر خیز! که مرضی نداری. برخاستم و کسی را ندیدم؛ ولی اتاق معطر بود.
تعجب من این است که بستر خوابم خشک است من نفهمیدم آن همه آب شکم چه شده است؟
مادرم را صدا زدم و قضیه خود را گفتم: او بسیار خوشحال شد و گفت: گوسفند را بکشند و گوشتش را در راه خدا به مستحقان بدهند.
دکتر قاسم رسا درباره آن حضرت چنین سروده است:
ای شه توس که سرچشمه الطاف خدایی - جان ما باد فدایت که ولینعمت مایی
میوه باغ رسالت شه اقلیم ولایت - بحر و مواج علوم و کرم و لطف و رضایی
ما ضعیفیم و پناهنده بدین حصن ولایت - رحمتی کن به ضعیفان که معین الضعفایی
ما گداییم و تو سلطان چه شود کز ره احسان - نظر و لطف عنایت فکنی سوی گدایی
زد به نام تو خدا سکه تسلیم رضا را - که تو شایسته این سکه تسلیم رضایی
گره از کار فرو بسته ما کس نگشاید - تو مگر عقده زدلهای پریشان بگشایی
کوته از دامنت ای شه منما دسترسا را - که تواش ضامن و فریادرس روز جزایی







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0