داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و ششم
امام علیهالسلام از ناراحتی دوستان و سادات ناراحت میشود
باز هم در کتاب رایت راهنما. آقای علم الهدی مینویسد: مشهدی محمد ترک چندین سال بود که به من اظهار ارادت مینمود و به نماز جماعت حاضر میشد؛ ولی چون مردم درباره او گمان خوبی نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمیکردم؛ تا اینکه نمیدانم چه پیش آمد شده بود که چشمهای او کور و به فقر و پریشانی گفتار شد.
بیشتر اوقات میدیدم بچهای دست او را گرفته به عنوان گدایی میبرد و به زبان ترکی شعر میخواند. و مردم هم چیزی به او میدادند، خیلی وقتها در حرم حضرت رضا علیهالسلام ملاقاتش میکردم، که دست به شبکه ضریح مطهر گرفته بود و طواف میکرد و با صدای بلند چیزی میخواند و اغلب از پهلوی من میگذشت و چون کور بود مرا نمیدید.
خدام او را میشناختند و مانع صدای گریه او نمیشدند قریب هفت سال بر این منوال گذشت؛ روزی از کسی شنیدم که میگفت:
حضرت رضا علیهالسلام مشهدی محمد را شفا داده است؛ وی من به این سخن اعتنایی نکردم تا دو ماه گذشت.
یک روز او را در بست پایین خیابان با چشم بینا و صورت و لباسی نظیف دیدم که به سرعت میرفت؛ گفتم: مشهدی محمد! تو که کور بودی و چشمانت خشکیده بود مگر چه شد که حال میبینی؟
به ترکی جواب داد: قربان جد شما بشوم مرا شفا داد؛ و تفصیل شفای خود را به شرح زیر بیان کرد.
یک روز عصر به خانه آمدم و همسرم بی بی را گریان و ناآرام دیدم؛ وقتی علتش را پرسیدم، جوابی نداد.
چای آورده، در اطاق گذاشت و با چشم گریان خارج شد از بچههایم پرسیدم: آنان گفتند: مادرمان با زن صاحبخانه نزاع کرده است. از بی بی پرسیدم،برای چه نزاع کردهای؟
او گریان گفت: اگر خدا ما را دوست میداشت، این گونه پریشان و بدحال نمیشدیم و تو هم گور نمیگشتی تا زن صاحبخانه این قدر بر ما منت نهد و بگوید، اگر شما آدم خوبی بودید؛ کور پریشان نمیشدید.
من از شنیدن سخنان بی بی خیلی منقلب شدم و فوراً برخاسته، عصایم را برداشتم تا از خانه بیرون روم؛ بچهها فریاد زدند، مادر! بیا! که پدرمان میخواهد برود. بی بی آمده، گفت: چای نخورده کجا میروی؟
گفتم: شمشیر برداشتهام بروم با جدت بجنگم یا چشمم را بگیرم و یا کشته شوم تو دیگر مرا نخواهی دید. هر چه کوشید تا مرا برگرداند نپذیرفتم و از خانه خارج شدم و یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و فریادزنان گفتم: من جدت علی و حسین علیهالسلام را کشتهام؟ من چشمم را میخواهم.
یکی از خدام دست روی شانهام گذاشته، گفت: این قدر داد نزن اکنون وقت اذان مغرب است؛ مگر تو نماز نمیخوانی؟ چون در بالای سر مبارک بودم، گفتم: مرا رو به قبله کن. مرا در مسجد بالا سر رو به قبله کرد و مهر و نمازی هم به من داد، گفت: نماز بخوان و لکن این را هم بدان که دو شخص محترم پشت سرت نشستهاند مبادا که آنان را اذیت کنی! من مناز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و استغاثه نمودم، ناگاه یکی از آن دو نفر گفت: این سگ، هر چه فریاد میزند حضرت رضا علیهالسلام جواب فریاد او را نمیدهد.
این سرزنش بیشتر در من اثر کرد و دلم بی نهایت شکست. و چند قدم جلوتر رفته، خود را به ضریح رساندم و سرم را به شدت به ضریح کوبیدم تا هلاک شوم؛ آن گاه حالت ضعف به من دست داد؛ در این حال از یکی شنیدم که میگفت: چه میگویی؟ اگر چشم میخواهی، به تو دادیم.
از وحشت آن صدا سر بلند کرده، نشستم و دیدم همه جا را میبینم و مردم هم بعضی ایستاده و برخی نشسته مشغول زیارت خواندن بودند و چراغها روشن بود از شدت شوق باز سرم را به ضریح کوبیدم؛ در آن حال دیدم ضریح شکافته شد و آقای ایستاده و تبسم کنان به من نگاه میکند. به من فرمود: محمد محمد! باز چه میگویی؟ چشم میخواستی به تو دادیم.
آن بزرگواری بود از مردم بلندتر و جسیمتر و دارای چشمانی درشت و محاسنی گرد و لباس سفید در بر و شالی سبز بر کمر بسته بود و تسبیحی در دست داشت که میدرخشید، نمیدانم چه جواهری بود؟ که مثل آن را هرگز ندیده بودم. آن حضرت پیوسته میفرمود: چه میگویی چه میخواهی؟ من به آن جناب نگاه میکردم و نگاهی هم به مردم. و با خود میگفتم، چرا مردم متوجه آن حضرت نیستند مثل اینکه آن حضرت را نمیبینند.
هر چه فرمود: چه میخواهی؟ مطلبی به نظرم نی رسید که عرض کنم. پس از آن فرمود: به بی بی بگو اینقدر گریه نکند؛ زیرا گریهاش دل ما را میسوزاند. من برخاستم: خادم حرم مرا بینا دید، گفت: شفا یافتی؟ گفتم آری.
عرض کردم: بی بی آرزوی زیارت خواهرت را دارد فرمود: میرود در این هنگام از نظر غائب شد و ضریح هم به هم آمد.
زوار متوجه شدند و بر سرم ریختند و لباسهایم را پاره پاره کردند. برای اینکه از دست آنها رها شوم خودم را به کوری زدم و فریاد زدم از من کور چه میخواهید؟ زود از حرم بیرون رفتم و از در دارالسیاده، خود را به کفشداری رساندم و به کفشداری گفتم: کفشم را بده میخواهم زودتر بروم؛ کفشدار که مرا بینا دید در شگفت شد؛ و گفت: مشهدی محمد! مگر میبینی؟ گفتم: بلی. حضرت رضا علیهالسلام مرا شفا داده است.
پس از آن کفشهایم را گرفته، زود بیرون رفتم.
همینکه به میان صحن رسیدم دیدم، صحن خلوت است؛ با خود فکر کردم؛ حالا چگونه با دست خالی به خانه بروم؟
بچهها گرسنهاند و غذایی ندارند؛ ضمناً قند و چای هم لازم دارند؛ از همانجا توجهی به قبر نموده عرض کردم! آقا! به من چشم دادی. با گرسنگی خود و بچهها چه کنم؟
ناگهان دیدم دستی پیدا شد - که صاحب دست را ندیدم - و چیزی در دست من نهاد نگاه کرده، دیدم، اسکناسی ده تومانی بود.
به بازار رفته، نان و لوازم ضروری دیگر خریدم و به سوی خانه رفتم. در میان راه همسایهام را دیدم پرسید: مشهدی محمد! چه با عجله میروی؟ مگر بینا شدهای؟ گفتم: آری. حضرت رضا علیهالسلام مرا شفا داد. تو کجا میروی؟ گفت: مادرم حالش خوب نیست؛ عقب دکتر میروم.
گفتم: نیازی به دکتر نیست. لقمهای از این نان بگیر که عطای خود حضرت رضا علیهالسلام است - و به او بخوران؛ شفا مییابد.
او لقمه نان را گرفته، برگشت؛ من نیز به خانه رفتم.
اول خودم را به کوری زدم و لوازم خانه را به زوجهام دادم. وقتی که او وسایل چای مرا آورد. بچهها دور من جمع شده بودند، همسرم از اتاق بیرون رفته بود. من گفتم: قوری جوشیده بچهها گفتند: مگر میبینی؟ گفتم: آری. فریاد کردند مادر! بیا! بیا پدر بینا شده است.
بی بی وارد شد. جریان را که برایش شرح دادم بسیار خوشوقت شد و شب را به شادی گذراندیم. صبح زود بعد، احوال مادر همسایه را پرسیدم. گفتند: قدری از آن نان را در دهان او نهادیم و به هر زحمتی که بود به او خوراندیم. وقتی که لقمه از گلویش پایین رفت حالش بهتر شد و اکنون سلامت است.(164)
تو کیمیا فروشی نظر به سوی ما کن - که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
گدایی در جانانه طرفه اکسیری است - گر این عمل بکنی، خاک، زر توانی کرد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
