داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و نهم
در جلد اول کرامات رضویه ص 182، و دارالسلام نوری نقل میکند که یکی از موثقین اهل گیلان گفت:
سفری به هند کردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرایی، حجرهای برای تجارت، اجاره کردم.
در آن سرا، پهلوی حجرهام غریبی با دو پسرانش به سر میبرد که همیشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهی هم صدای گریه و نالهاش به گوش میرسید؛ یک روز به فکر افتادم که نزد او رفته، علت حزن و اندوه و گریهاش را بپرسم، وقتی نزد او رفتم، دیدم حالت ضعف به او دست داده است.
بدو گفتم: میخواهم علت حزن اندوهت را بدانم. او در جواب گفت: علتش بر اثر اتفاقی است که در زندگی برای من روی داده است که شرحش این است:
در دوازده سال قبل مال و التجارهای تهیه نمودم و به عزم تجارت بر کشتی سوار شدم و کشتی بیست روز در حرکت بود؛ ناگاه باد تندی وزید و همه مال و مسافران را غرق کرد؛ من در میان دریا دل به مرگ نهادم تا اینکه خود را به تخته سنگی بند کردم و باد مرا به چپ و راست میبرد تا به حکم قضای الهی آن تخته سنگ، مرا از کام نهنگ رهانیده، به جزیرهای رسانید و موج مرا به ساحل انداخت؛ همینکه از مرگ نجات یافتم، سجده شکر کردم؛ و مدت یکسال در میان جزیرهای بسیار با صفا و خالی از بنی آدم زندگی کردم و شبها از ترس درندگان، روی درخت به سر میبردم روزی به قصد وضو ساختن در کنار درختی - که آب باران دور آن جمع شده بود رفتم؛ ناگهان عکس زنی زیبا را در آب دیدم و با تعجب سر بلند کرده، زنی را لخت و عریان در بالای درخت دیدم وقتی متوجه نگاه من شد گفت: ای مرد! از خدا و پیامبرش شرم نمیکنی که به من نظر میافکنی؟ من از شرم، سر به زیر انداخته، گفتم: تو را به خدا! بگو! از فرشتگانی یا از پریان؟
گفت: من انسانم، که سرنوشت، مرا بدینجا کشانده است و پدرم ایرانی است؛ در سفری که با کشتی به هند میرفت کشتی ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و اکنون سه سال است که در اینجا ماندهام.
پس از شنیدن سخنان آن زن، جریان خود را برای او نقل کردم و در پایان گفتم: خوب است که به عقد من در آیی تا زن و شوهر شویم او سکوت کرد و من سکوتش را موجب رضایت دانستم و صورتم را از او برگرداندم؛ او نیز از درخت به زیر آمد و او را به عقد خود درآوردم.
خدای تعالی بر بی کسی ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنایت کرد که هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پیشامدی سبب شد که ما از آن زن جدا شویم؛ و این حزن اندوه من برای فراق مادر بچههاست که شرحش این است:
ما، در آن جزیره، به دیدار این دو پسر خشنود بودیم؛ اما برهنه و با موهای بلند بسیار بد منظر، به سر میبردیم.
روزی همسرم گفت: کاش! لباسی میداشتیم و از این رسوایی رها میشدیم؛ پسران، چون سخن مادر را شنیدند گفتند: مگر به غیر از این وضع به گونهای دیگر هم میتوان زندگی کرد؟
مادر گفت: آری. خدای تعالی شهرهای بزرگ و پرجمعیت آفریده است که مردم آن از غذاهای لذیذ و خوشمزه و لباسهای زیبا استفاده میکنند؛ ما هم قبل از اینکه بدین جزیره بیفتیم، در آنجا بودیم؛ ولی سفر دریا و شکستن کشتی موجب شد که باز هم با توجه به عنایت خدای تعالی به وسیله تخته سنگی خود را نجات دهیم و بدینجا بیفتیم.
پسران مشتاقانه گفتند: اگر چنین است چرا به وطن باز نمیگردید. مادر گفت: چون دریا در پیش است و عبور از دریا بدون کشتی ممکن نیست و اینجا هم که کشتی نیست که ما به وسیله آن از دریا عبور کرده؛ به زادگاه خود برگردیم.
پسران گفتند: ما خود کشتی میسازیم و با اصرار، کمک فکری خواستند، تا کشتی بسازند؛ مادر چون اصرار ایشان را دید، به درخت بزرگی در آن نزدیکی افتاده بود اشاره کرد گفت، اگر بتوانید، وسط این درخت را بتراشید و خالی کنید شاید بتوانیم، در داخل آن نشسته، خود را به جای برسانیم.
پسران با شنیدن سخنان مادر، خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف کوهی - که در آن نزدیکی بود - رفتند و سنگهای سر تیزی که مثل تیشه نجاری بود پیدا کرده، آوردند و خود را برای خالی کردن درخت آماده نمودند.
پسران مدت شش ماه با کار مداوم توانستند وسط درخت را خالی کرده، آن را به صورت کشتی کوچکی در آورده - که دوازده نفر در آن بتواند نشست.
ما نیز به داشتند چنین پسران کاری، خوشحال بودیم؛ در این هنگام به فکر جمع کردن عنبر اشهب - که مومی از عسل مخصوص بود - افتادیم زیرا در آن جزیره کوه بسیار بلندی بود که پشت آن کوه، جنگلی قرار داشت که تمام اشجارش میخک بود و زنبوران عسل از شکوفههای میخک میخوردند و بر قله آن کوه، عسل میساختند و در موقع باران عسل،شسته میشد و از کوه فرو میریخت؛ و شربت آن نصیب ماهیان میشد و مومش را - که عنبر اشهب نام داشت و در پایین کوه باقی میماند - در کشتی گذریم و با خود ببریم.
در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب) جمع آوری کردیم و با آن مومها در کشتی حوضی در یک طرف کشتی ساختیم و ظرفهای تهیه کردیم و با آن ظرفها آب شیرین آشامیدنی آورده، حوض را پر آب نمودیم.
و برای خوراک نیز چوب چینی - که ریشهای است در آن جزیره فراوان بود - تهیه کردیم و در کشتی نهادیم؛ دو ریسمان محکم از ریشه درختان بافتیم و یک سر کشتی را به ریسمانی و سر دیگرش را به ریسمان دیگر و بعد هر دو سر ریسمان را به درخت بزرگی بستیم، چون کارها تمام شد، در انتظار رسیدن مد دریا نشستیم. مد دریا رسید؛ و آب زیاد شد و کشتی ما روی آن قرار گرفت؛ ما در حال خوشحالی حمد خدای تعالی را به جای آوردیم و بر کشتی سوار شدیم با کمال تعجب دیدیم کشتی حرکت نمیکند علتش هم این بود که وقتی سر ریسمان را به درخت بسته بودیم قبل از سوار شدن بایستی باز میکردیم؛ ولی ما از باز کردن آن غفلت کرده بودیم.
یکی از پسران: خواست پیاده شده، ریسمان را باز کند که مادر جلوتر از او خود را به آبا انداخت و ریسمان را باز کرد؛ ناگهان موج سر ریسمان را از دست او ربود و کشتی به سرعت به حرکت درآمد و میان دریا رسید؛ و مادر در جزیره ماند و هر چه فریاد کرد و گریه و زاری کرد و این طرف آن طرف دوید؛ سودی نبخشید و کشتی از او دور شد. چون ناامید شد بالای درختی رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه میکرد و اشک میریخت ما بالأخره از نظرش دور شدیم.
پسران هم از مادر ناامید شدند گریه و زار بسیار کردند و اشک ریختند و اشک آنان نمکی بود بر زخمهای دل ریش و آزردهام پاشیده میشد؛ ولی همینکه به میان دریا رسیدیم خوف دریا آنان را فرا گرفت و ساکت شدند.
کشتی ما، هفت روز در حرکت بود تا بالأخره به ساحل رسید و فرود آمدیم و از آنجا همه برهنه بودیم شرم داشتیم که به جای برویم، دیری نپایید که شب فرا رسید؛ من بالای بلندی رفته، نگاه کردم با روی به شهر و روشنی آتشی را از دو دیدم؛ پسران را در آنجا گذارده، خود با نشانه همان آتش، رو به راه نهادم تا به خانهای - که درگاهی عالی داشت - رسیدم؛ در را کوبیدم. مردی - که به ظاهر معلوم بود از بزرگان یهود است - بیرون آمد؛ من قدری از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل، چند جامه و فرشی از او گرفتم و باز گشتم تا خود را به فرزندانم برسانم. چون نزد فرزندانم رسیدم، لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شدیم و در کاروانسرای حجرهای گرفتیم و شبها جوالی برداشته، میرفتیم و عنبرهایی که در کشتی داشتیم میآوردیم.
وقتی تمام آنها را آوردیم، از پول آنها وسایل زندگی تهیه کردیم و اکنون قریب یکسال است که با پسرانم در اینجا به سر میبردیم و به ظاهر تاجرم؛ ولی شب و روز از دوری آن زن و بیکسی و بیچارگی او در حزن و اندوهم.
از شنیدن این سخنان چنان رقت، مرا فرا گرفت که بی اختیار اشکهایم جاری شد و به او گفتم: اگر خود را به آستان قدس حضرت رضا برسانی و در دل خود را به آن حضرت بگویی امید است که دردت علاج شود و از ناراحتی بیرون آیی! زیرا هر که تا به حال به آن حضرت پناهنده شده، به مقصود خود رسیده است.
سخن من، در او موثر واقع شد و با خدای تعالی پیمان بست که از روی اخلاص، قندیلی از طلای خالص ساخته، پیاده به آستان قدس علی بن موسی الرضا علیهالسلام مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.
همان روز طلای خوبی تهیه کرد و قندیلی ساخت و با دو پسر خود در کشتی نشست و رو به راه نهاد و پس از پیاده شدن از کشتی، بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید؛ در شب همان روزی که وارد شد. متولی، حضرت رضا علیهالسلام را در خواب دید که به او فرمود: فردا شخصی به زیارت ما میآید باید از او استقبال کنی.
صبحگاهان متولی با جمعی از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد کردند و در منزلی که برای آنان تدارک دیده بودند سکنی دادند. و قندیلی را هم که آورده بود در محل مناسبی نصب نمودند.
آن مرد غسل کرد به حرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا خواندن شد چند ساعتی که از شب گذشت، خدام حرم، مردم را به خاطر بستن در بیرون کردند و فقط او را در آنجا گذاشته، درها را بستند و رفتند.
او وقتی حرم را خلوت دید در مقابل حرم به تضرع و زاری و درد دل گفتن پرداخت و گفت: من آمدهام و زوجهام را میخواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت؛ ناگاه حالت خستگی و ضعفی به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت؛ ناگهان شنید که یک نفر میگوید: برخیز! سر برداشته، نگاه کرد و دید وجود مقدس امام علی بن موسی الرضا علیهالسلام است که فرمود: همسرت را آوردهام و اکنون بیرون حرم است از جا بلند شو و او ملاقات کن.
گفت: عرض کردم: فدایت شوم، درها بسته است چگونه بروم؟ فرمود: کسی که همسرت را از راه دور به اینجا آورده است درهای بسته را هم میتواند بگشاید.
گفت: از جا برخاسته، بیرون رفتم ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناک و با همان هیأتی که در جزیره بود دیدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم؛ از او پرسیدم: چگونه بدینجا آمدی؟
گفت من از درد فراق بسیاری گریه،مدتی به درد چشم مبتلی شده بودم؛ یک شب در حالی که در جزیره نشسته بودم و از شدت درد چشم مینالیدم؛ ناگاه شخصی نورانی پیدا شد - که از نور رویش تمام جاها روشن بود - دست مرا گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار! من چشمانم را بر هم نهادم، دیری نپایید که چشمانم را گشودم و خود را در اینجا دیدم - آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام علی بن موسی الرضا علیهالسلام به وصال مادر رسیدند و مجاورت قبر حضرت رضا علیهالسلام را اختیار نمودند تا از دنیا رفتند.
ای مملکت توس که قدر شرف افزون - از عرش علا داده تو را قادر بیچون
تو جنتی و جوی سناباد تو کوثر - خاک تو بود عنبر و سنگت دُر مکنون
حق داری اگر بانک اناالحق کشی از دل - چون مظهر حق آمده در خاک تو مدفون
فرمانده کونین، رضا زاده موسی - کش جمله آفاق بود چاکر و مفتون
هشتم در درخشنده دریای امامت - کاو راست، روان حکم، به نه گنبد گردون
لیلای جمالش چو کند جای به محمل - عاقل شود از دیدن او مات چو مجنون
بر خویش ببالند چو در حشر ملائک - فریاد برآید که این الرضویون
(میرزا حبیب اختر توسی)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
