داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و چهارم
صاحب کرامات رضویه در ج 2 ص 73 کتاب خود مینویسد: فخرالواعظین مرحوم حاج شیخ عباسعلی معروف به محقق نقل کرد: میرزا مرتضی شهابی - که سابقاً دربان باشی کشیک سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانی تشکیل داد؛ پدرم و حاج شیخ مهدی واعظ. مرا هم بری منبر رفتن دعوت کرد، و سفارش کرد که همه شما هر شب به حضرت جوادالائمه علیهالسلام باید متوسل شوید؛ و درباره مصیبت آن امام علیهالسلام روضه بخوانید. من چون تازه کار بودم، و معلوماتم برای منبر کافی نبود، پرسیدم: چرا این قدر مایلید و اصرار دارید که درباره امام نهم علیهالسلام ذکر مصیبت بگوییم و به او متوسل شویم؟
جواب داد: آخر کار، به شما خواهم گفت؛ ما نیز طبق دستور و سفارش وی، هر شب به امام نهم علیهالسلام متوسل شدیم تا ده شب به پایان رسید.
شب آخر منبریها را به شام دعوت کرد و گفت:
علت توسل من هر شب به امام نهم علیهالسلام این بود که در روز کشیک طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب کردن صحن کهنه مشغول میشدیم و جوی آبی روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، برای ساختن، روی پلهای که در دو طرف آن نهر بود، مینشستند.
یک روز ضمن جاروب کردن صحن، دیدم چند نفر از زائرین در نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمههای خربزها را هم آنجا ریخته و کثیف کردهاند.
من به محض دیدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم: آقایان!
اینجا که جای خربزه خوردن نیست، از این گذشته، دست کم، پوست و تخمه خربزهها را بایستی در جوب آب میریختید.
آنان متغیر شده، گفتند: مگر اینجا خانه پدرت است که این گونه دستور میدهی؟
من نیز متغیر شدم و با پای خود پوست و تخمه و دیگر خربزههای آنان را در میان جوی ریختم؛ آنان هم برخاسته، رو به حضرت رضا علیهالسلام کرده، گفتند: آقا امام رضا علیهالسلام! ما اول خیال میکردیم خانه توست که آمدیم. اگر میدانستیم که خانه پدر این مرد است، هرگز نمیآمدیم؛ این سخن را گفتند و رفتند و من نیز به کار خود مشغول شدم چون شب فرا رسید و به بستر رفته، خوابیدم؛ در عالم خواب دیدم، در ایوان طلا جنجال و غوغایی بر پاست؛ نزدیک رقتم تا از جریان آگاه شوم؛ ناگهان دیدم آقای بزرگواری در وسط ایستاده است و یک سه پایهای هم در وسط ایوان نهادهاند (چون در آن زمان رسم بود که مقصر را به سه پایه بسته، شلاق میزدند.) سپس آن آقای بزرگوار فرمود، بیاورید!
تا این امر، از آن سرور صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و پهلوی سه پایه برده، بدان بستند؛ من بسیار متوحش شدم.
عرض کردم: تقصیر و گناهم چیست؟
فرمود: مگر صحن: خانه پدر تو بود؟ که زائرین مرا ناراحت کردی و با پای خود خربزههای آنان را به جوی آب ریختی. خانه، خانه من است زوار هم مهمان مناند؛ تو چرا چنین کردی؟
پس از این فرمایش، حالت انفعال و خجالتی به من دست داد که نمیتوانم بیان کنم؛ همینکه مأمورین خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به این طرف آن طرف نگاه میکردم که ببینم آشنایی به چشم میخورد تا وسیله نجاتم گردد یا نه؟
در این حال متوجه شدم که آقای جوانی پهلوی آن نشسته است؛ همینکه او حالت وحشت مرا دید، عرض کرد: پدر جان!
این مقصر را به من ببخشید، بمحض که این سخن را گفت، مرا آزاد کردند. نگاه کردم دیدم نه سه پایهای هست و نه شلاقی؛ پرسیدم: این جوان که بود؟ گفتند: این آقا زاده پسر آن حضرت، امام جواد علیهالسلام است؛ از خواب بیدار شدم و به فکر زائرین افتادم تا پس از جستجوی بسیار، آنان را پیدا و از ایشان دعوت و پذیرایی شایانی به عمل آوردم و بدین وسیله موجبات رضایت آن را فراهم و از ایشان عذر خواهی کردم.
حال، شما آقایان، بدانید که من آزاد شده حضرت جواد علیهالسلام هستم و از این جهت بود که ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
