داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و هشتم

سخنان پدر و دختر کارند اداره کشتیرانی.
مدتی بود که رنگ دخترم تغییر کرده بود، مثل مریضهای بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر می‏شد؛ هر وقت از سر کار می‏آمدم، و چشمم به می‏افتاد، احساس یک غم جانکاه به قلبم چنگ می‏انداخت.
یک روز به اتفاق مادرش، دخترم را به مطب دکتر بردم و دکتر پس از معاینه، چند آزمایش نوشت و من بلافاصله، به محل آزمایشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگیرم شب را تا صبح بیدار نشستم؛ و به فکر جواب آزمایشها بودم و گاه به چهره دخترکم نگاه می‏کردم و گاه به چهره مادرش که در خواب ناله می‏کرد؛ آن شب شبی طولانی بود؛ بالأخره صبحگاهان فرا رسید.
صبح زودتر از معمول - با اینکه می‏دانستم آزمایشگاه هنوز شروع به کار نکرده - به محل آزمایشگاه مراجعه کردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولین آزمایشگاه آمدند و جواب آزمایشها را گرفته بسرعت نزد دکتر بردم و دکتر بمحض آنکه آنها را دید، گفت: باید به او خون تزریق شود؛ بلافاصله او را برای تزریق خون بردم و به او خون تزریق شد و چند روز بعد، حالش بدتر شد و دچار بیحالی بیسابقه‏ای گردید؛ به گونه‏ای که از غذا خوردن افتاد...سپس او را به سرعت به اهواز منتقل کردم و در بیمارستان، پس از معاینات اولیه سه حرف ALC روی ورقه معاینه درج گردید و گفتند: حتماً باید بستری شود
سخنان دختر شش ساله شفا یافته:
خیلی حالم خراب بود، نمی‏توانستم زیاد حرف بزنم. دلم می‏خواست با بچه‏ها بازی کنم؛ اما نمی‏توانستم.
وقتی بابام مرا به بیمارستان اهواز برده، آزمایش کردند؛ دکتر حرفهای زد که بابام خیلی ناراحت شد و من بیشتر ترسیدم و از وقتی که خون به من تزریق کردند، حالم خیلی بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بیمارستان بستری کنند. شب با دیدن ناراحتی پدر و مادرم احساس غم و تنهایی عجیبی کردم و با حالتی که نمی‏توانستم بگویم خوابیدم...توی خواب یک آقای بلند قدی را دیدم - که محاسن داشت و خیلی مهربان بود - او به من گفت: دخترم به مشهد بروید!...
صبح که از خواب بیدار شدم، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمدیم؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با یک پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمی که مثل من، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه می‏کردم و یاد آن آقا می‏افتادم بعد از چند ساعتی که گذشت خسته، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را دیدم که به من گفتند: دخترم! تو خوب شدی؛ ولی باز هم شبها می‏آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را می‏بست؛ شب چهارم یکدفعه بیدار شدم و دیدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است؛ من بی اختیار گریه‏ام گرفت؛ پدرم بیدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشک و خنده، مرا به داخل حرم برد. یا امام رضا علیه‏السلام گره‏گشا تویی...
شفابخش تویی...بیمار و بیماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا می‏گیرند...دلهای سوخته و چشمان اشکبار در مشهد تو آرام و قرار می‏گیرند.
ای امام رضا علیه‏السلام عاشقان خود را توفیق زیارت بده...شیعیان مؤمن خود را تو بهره‏مند ساز و گره‏های زندگی ما را با انگشت کرامتت، تو بگشای...که ما را جز خانه و مشهد تو، پناهی نیست.
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی - که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز (173)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0