داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و نهم
وقتی دکتر حرف آخر زد کمر رسول شکست، اشک از چشمان رسول به روی صورتش غلتید و روی زانوانش نشست.
او صدها کیلومتر را به همسر بیمارشم آمده بود تا در مرکز استان، دکترهای معروف، معالجهاش کنند، اما حال با آن همه آزمایش و عکس در مشهد و تهران و رفت آمدهای مکرر، دکترها گفته بودندنود و نه درصد امکان مرگ وجود دارد و درمانی نیست. آه...و اشک سد چشمان را شکست و مثل سیل جاری شد؛ از یک سال قبل دید چشمانم نیستانی، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهای شدید میشد تا جای که شدت درد او را نزد شکسته بند کشانده و بارها برای معالجه به پزشک مراجعه کرده بود.
تا اینکه یک بار سمت راست بدنم کاملاً فلج شد؛ و او قدرت تکلم خود را نیز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند و پس از یک شب بستری شدن در آنجا به بیمارستان امدادی منتقل گردید و در آنجا پس از گرفتن عکسهای فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمایشهای مختلف به رسول گفته شد که بیمار را به تهران باید ببرد تا در بیمارستان خاتم الانبیاء با دستگاه مخصوص، از بیمار عکس بگیرند، تا نظر نهایی پزشکان مشخص شود. و او با هزار مشکل، همسر بیمارش را به هواپیما به تهران برد. در تهران پس از بستری شدنم در بیمارستان و در فرصتی که پیدا شده بود که رسول به منزل یکی از آشنایان میرود و در آنجا رسول که حالا به همدلی بیشتر نیاز پیدا کرده بود و شدت یافتن بیماریم و بستری شد باعث شده بود تا رسول بیشتر احساس تنهایی کند؛ به همین جهت در منزل آشنا، بغض رسول میترکد و با گریه و درد، از بیماریم سخن میگوید؛ چندانکه که بانوی خانه از عمق وجود و دل شکسته شده سفره ابوالفضل نذر بیمار میکند رسول پس از چند روز با عکس لازم و بیمار به مشهد مراجعت میکنند. وم مجدداً در بیمارستان امداد بستری میشود و پزشکان با دیدن عکس، حرف آخر را به رسول میزنند؛ همسرت حتماً میمیرد...
رسول چگونه میتوانست بپذیرد کهم میمیرد؟ که تنها میماند. که حاذقترین پزشکان در مقابل مرگ عاجزند...که کیلومترها سفر نتیجهای
نداده... که هم بالین و هم پیمانش محکوم به مرگ است...که بچههایش بی مادر خواهند شد.
رسول نمیتوانست این همه را تحمل کند، اصلاً نمیتوانست بپذیرد؛ اما در مقابل تلخی زمانه، انسان چارهای جز قبول مصائب ندارد و بالأخره رسول با قلبی مملو و پر از درد و با کمری شکسته به شهرستان، پیام میفرستد که همخونان، عزیزان و خویشان بیایید و برای آخرین بار بانویم را ببینید؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب که میبایست در حضور بیمار پنهان میشد؛ امام همان گونه که مرگ را میدید، غم پنهان صورتها را نیز میدید، ولی افسوس که حتی زبان نیز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود میسوخت و میبایست برای همسرش که جلو چشمانش پرپر میزد با آشنایان برنامه ترحیم او را پیش بینی کنند چه صبری لازم بود و چه صبری داشت رسول...؟
م کم کم سر در مرگ را حس میکرد،گویی در پشت همه صورتها مرگ را مینگریست؛ شبح و سایه مرگ حتی از پشت نگاه رسول نیز او را مینگریست.
م در یک لحظه شکست، چشم فرو بست تا خود را حتی اگر برای دقیقهای هم که شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابی که بعدها از خاطرم نرفت؛ خوابی که همسان صادقترین رؤیاها، خوابی همپای بیدارترین لحظات زندگی...در خواب، بیمارستان بود و همان اتاق؛ اما اتاق و همه اشیاء آن درمه (174)قرار داشت و هیچ کس جز او در اتاق نبود و یکباره همان بانوی که در تهران، رسول به خانهشان رفته بود و دردمندانه گریسته بود و او برای شفایم سفره ابوالفضل نذر کرده بود در اتاق ظاهر شد دستم را گرفت و با خود بردچ آرام و سبک همپای او میرفت پرواز نمیکرد؛اما گامهای خود را نیز به یاد نداشت و به یکباره خود را کنار پنجره فولاد و لا به لای عطر صداها و فریاد زلال نیازمندان و حاجتمندان دید، بانوی همراه روسریم را به او و پنجره فولاد گره زد. بالأخره خوابم پایان میگیرد و از خواب بیدار میشود و بوی تند داروها و فضای بیمارستان، تلخی مرگ را به او گوشزد میکنند.
م چشم باز میکند نیروی در او پیدا شده، افسوس که زبان او قادر به گفتن نیست؛ اما چشمان پر تمنایش را به خود میخواند، نیروی لایزال، او را راهبری میکند و با اشاره میفهماند که او را به حرم ببرید در ابتدا پزشکان و همراهان با این خواسته موافقت نمیکنند؛ اما رسول میخواهد که این آخرین خواسته همسر خود را اجابت کند، او چطور میتوانست از تمنایی که همسر رو به مرگش میکرد بگذرد؟ تمنایی چشمهایی که رسول بارها از آنها امید گرفته و در آنها زندگی دیده بود بگذرد پس بگذار، دیگران هر چه میخواهند در این باره بگویند،م باید به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بیمار و در حال مرگش را از مسئولین بیمارستان گرفت و او را با انبولانس و برنکارد (175)به پشت پنجره فولاد منتقل کرد؛م دخیل امام هشتم میشود.
رسول، کنارم دخیل شده با دلی پر درد به فکر فرو میرود؛ او هنوز نمیتواند باور کندم لحظه به لحظه از او دور دورتر میشود.
در دل میگرید و میگوید چطور داری میمیریم! در حالی که ما هنوز در آغاز زندگی قرار داریم.
من هر وقت خسته از کار به خانه میآمدم، تو با روی گشاده و پر مهر خوشامدم میگفتی؛ حال با که درد دل بگویم؟ چگونه در خانهای که تو نیستی آرام گیرم..؟ نمیر همسرم نمیر...!
رسول در دل خون میگریست؛ اما همسر بیمار او در دنیای دیگری بود...
ناگهان زبانی که ده روز قدرت تکلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب کرد...شوهرم آب...بیاور.
مردی که روز یکشنبه 21/5/1371 در صحن انقلاب مشغول زیارت یا عبور مرور بودند، یکباره فریاد شادی مردی را شنیدند که شفای همسر محتضرش را که حاذقترین پزشکان، مرگ او را حتمی دانسته بودند، از امام گرفته بود...
رسول دوباره خنده را در تمامی وجود همسرش دید. سال بعدم پسری برای همسرش به دنیا آورد.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
