داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاه و یکم
در تاریخ 15/10/1364 در عملیات کربلای 4 در منطقهشلمجه بیات کارمند دادگستری انقلاب با دو فرزند و زن باردارش حرکت کردند.
بیات در جبهه مورد اصابت ترکش گلولههای سلاحهای سنگین قرار گرفت و از ناحیه پای راست و یک چشم مجروح شد که بلافاصله به درمانگاه صحرایی و از آنجا به اهواز سپس به مشهد منتقل گردید.
همسر باردار بیات، از شروع عملیات تا مدتی از بیات بی خبر ماند و دچار تلاطم روحی گردید و رشد چنین با هیجانات روحی مادر،روبرو شد و پیوسته به همسر خویش - که در جبهه حق علیه باطل بود - میاندیشید با خود میگفت: نمیدانم همسرم در این عملیات اسیر شده است یا مفقود؟
اما بیات در حال مجروحیت - در زمینی که گل چسبناکی آن را پوشانده بود - با خدای خود پیمان بست و گفت:
خدایا! اگر در جبهه به فیض شهادت نایل شدم،فبها و نعم چه بهتر؛ مراد حاصل است و وگرنه به دست دشمن اسیر نشوم؛ چنانچه اسیر نشدم، نام فرزندم را - که در راه است - زهرا میگذارم.
خدایا! اسارت را نصیبم مگردان...!
زن در این اندیشه بود که کاش از شوهرم خبری میرسید! و ای کاش فرزندم - که به دنیا میآید - سایه پدر بالای سرش بود!
ناگهان تلفن زنگ زد و صدای شوهر از آن سو به گوش او رسید و دنیای شادی برای او به ارمغان آورد و اشک شوق بر گونههایش غلتید.
با فرا رسیدن فصل بهار و ماه زیبای اردیبهشت و آمدن پدر، فرزندی به دنیا آمد و پدر طبق پیمانی که بسته بود نام مبارک زهرا علیهاالسلام را بر فرزند خود نهاد.
اما زهرا علی رغم توجه خانواده، رشدی نداشت و خیلی زود سرما میخورد و این ضعف بدنی و سرما خوردگی پیاپی او را در یکسالگی دچار بیماری کرد و پزشک مصرف داروهای مختلف را برای او تجویز و سفارش نمود؛ با مصرف این داروها زهرا روز به روز حالش وخیمتر میشد تا به ناچار وی را در بیمارستان بستری و تحت مراقبتهای ویژه پزشکان قرار دادند. و خانواده پیوسته بر اثر رشد اندک و شدت بیماری او غمگین بودند.
پدر زهرا گفت: فرزندانم؛ سارا، محمد هادی و زهرا نام دارند که هر یک به ترتیب: 14 و 12 و 8 سالهاند.
بیماری آخرین فرزندم، زهرا، از همان اول کودکی شروع شد؛ و همینکه حالش وخیم میشد سیاه میگردید و ما فوراً او را به بیمارستان میبردیم؛ و با مصرف داروهای مختلف، حالش کمی بهتر میشد. مادرش گفت: وقتی که فکر میکردم زهرا زنی بیمار و مادری علیل خواهد بود. پنداری، آنچه در درونم بود بیرون میکشیدند، در دل میگریستم.
هرگاه او را با خواهر بزرگش سارا، که سر حال و بشاش بود میدیدم، برای او خیلی متأثر و غمگین میشدم.
پزشک برای حفظ رژیم غذایی، زهرا را از خوردن غذاهای گوشتی و چرب و سبزی دار و...منع کرده بود.
ما به خاطر او هیچ وقت آب در یخچال برای سرد شدن نمیگذاشتیم و حتی در مهمانیهای خانوادگی نیز جز برنج و ماست، غذای دیگری نمیخورد.
قبل از آمدن به مشهد مقدس یک بار دیگر حالش وخیم شد که او را به بیمارستان امیر کبیر اراک بردیم که با معالجه پزشک کمی حالش بهتر شد.
او به خاطر آمپولهای مختلفی که به او تزریق شده بود، آهن خونش کم شده بود اکثر حالت تشنج به او دست میداد. و تنها مادر میدانست که مادر در کنار او چه رنجی میکشد.
روزی پدر زهرا گفت: برای بهبود زهرا به مشهد مقدس باید رفت از این رو او را به مشهد برد و پس از تطهیر و تعویض لباس به درخواست شفا و زیارت امام رضا علیهالسلام به حرم مطهر رفتند؛ و قبلاً هم به زهرا گفته بود که شفای تو پیش امام هشتم علیهالسلام است. زهرا جان! امام تو را میبیند؛ اگر از ته دل با او حرف بزنی خوب میشوی.
پس از زیارت به خیابان میروند؛ زهرا در بازار به پدرش گفت: بابا! من خوب شدم. پدر در حالی که غمگین به نظر میرسید گفت: حتماً، دخترم...!او هیچ گاه بارو نکرده بود و مادر هم.
زهرا با وجود کودکی خود، این را حس کرده بود؛ بنابراین به آنها باید ثابت کند؛ زهرا گفت: مگر برای من آب یخ بد نیست؟ گفت: چرا. زهرا گفت: من بستنی میخواهم...
زهرا در گفتارش چنان جدی بود که پدر بی اختیار، پس از سالها، برای او بستنی خریده، زهرا خورد و پدر و مادرش دیدند که بدن زهرا هیچ عکسالعملی نشان نداد؛ هر چه برای او ممنوع بود، خریدند و زهرا خورد؛ حتی شام سنگینی هم بدو دادند و زهرا تا صبح راحت خوابید.
باز پدر و مادر به سلامت او شک کردند و روانه شدند در بین راه متوجه شدند که کم کم رنگ زرد زهرا عوض شد و سلامت و زیبایی زیر پوست زهرا خود را نشان داد؛ زیرا زهرا شفا یافته بود...
خانواده زهرا پس از شفا یافتن فرزندشان به قم و از آنجا به جمکران رفتند و مادر رو به مسجد جمکران کرده، با امام زمانش صحبت کرد و از شک خود شرمنده شده و از چشمانش اشک شوق بارید.
در 15 مرداد 73 زهرا شفا یافت. و گواهی صحت او پس از شفا گرفتن از دکتر فرح صابونی پزشک معالج سالها بیماری وی نیز در پروندهاش مضبوط است.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
