زندگاني حضرت زهرا ، مرا بابا صدا کن

فرشتگان بال در بال پرواز می‏کردند و فرود می‏آمدند، آن چنان که آسمان را به تمامی می‏پوشاندند.
دو فرشته پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می‏آمدند.
آمدند، سلام کردند و مرا در هودج بالهای خود به آسمان بردند، ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغها و بوستانها و جویبارها، چشمم را خیره کردند. حوریه‏ها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می‏کشیدند.
اول خنده‏ای بسان وا شدن گلی و بعد همه با هم گفتند: خوش آمدی، ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب لو لاک لما خلقت الافلاک!
ملایکه باز مرا بالاتر بردند، قصرهای بی انتها، حله‏های بی‏مانند، زیورهای بی‏نظیر؛ آن چنان که چشم از حیرت خیره و دهان از تعجب گشاده می‏ماند.
و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک.
و بعد قصری، و چه قصری!
گفتم: این جا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟
گفتند: این جا فردوس اعلی است، برترین مرتبه بهشت. منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست. و این نهر، کوثر است.
قصر انگار از در سفید بود و پدر بر سریری تکیه زده بود.
مرا که دید، از جا برخاست، در آغوشم گرفت، به سینه‏اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد. به من گفت: این جا جایگاه تو، شوی تو و فرزندان و دوستداران توست، بیا دخترم، که سخت مشتاق توام.
گفتم: بابا! بابا جان! من مشتاق ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می‏سوزم.
زنده شدم وقتی که باز - اگر چه در خواب - پیامبر را، پدر را صدا کردم و صدای او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که می‏توانم او را بی‏هیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم(118).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0