زندگاني حضرت زهرا ، گردن بند با برکت
در کتاب بشارةالمصطفی به سند معتبر از حضرت صادق(علیه السلام) چنین روایت کرده است:
روزی حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) نماز عصر را ادا کرد، چون از نماز فارغ شد در محراب نشست و مردم بر دور آن حضرت نشسته بودند. ناگاه مرد پیری پیدا شد از مهاجران عرب و جامههای کهنه پوشیده بود، از نهایت پیری خود را نگاه نمیتوانست داشت. پس حضرت متوجه او گردید و احوال از او پرسید.
مرد پیر گفت: یا رسول الله! من گرسنهام مرا طعام ده، و برهنهام مرا جامعه ده، و فقیرم مرا بینیاز گردان.
حضرت فرمود: از برای تو چیزی نزد خود نمییابم، لیکن دلالت کننده بر خیر، مثل کننده آن است، برو به سوی خانه کسی که خدا و رسول او را دوست میدارند و او خدا و رسول را دوست میدارد و رضای خدا را بر جان خود اختیار میکند، برو به سوی حجره فاطمه. و خانه آن حضرت متصل بود به حجرهای که حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) برای خود مقرر فرموده بود، هرگاه میخواست که از زنان تنها شود به آن حجره میآمد.
پس حضرت بلال را فرمود: این مرد را ببر به خانه فاطمه.
چون آن مرد پیر به در خانه فاطمه (سلام الله علیها) رسید، به آواز بلند ندا در داد: السلام علیک یا اهل بیت النبوة و مختلف الملائکة و مهبط جبرئیل الروح الامین بالتنزیل من عند رب العالمین؛ سلام بر شما باد ای اهل خانه پیامبر، و محل آمدن و رفتن ملایکه، و محل نزول جبرئیل روح الامین با قرآن مجید از جانب پروردگار عالمیان.
پس حضرت فاطمه (سلام الله علیها) گفت: بر تو باد سلام، کیستی تو؟ گفت: من مرد پیری از عرب، آمدهام به سوی پدر تو و هجرت کردهام از مکان دوری. ای دختر محمد! گرسنه و برهنهام، پس مواسات کن با من از مال خود، تا خدا تو را رحمت کند.
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و حضرت امیرمؤمنان علی(علیه السلام) و رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) سه روز بود که طعام تناول نکرده بودند، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) آن حالت را از ایشان میدانست.
پس حضرت فاطمه (سلام الله علیها) پوست گوسفندی در خانه داشت که حضرت امام حسن و امام حسین(علیه السلام) بر روی آن میخوابیدند، آن را به سائل بخشید و فرمود: بگیر این را شاید حق تعالی از این بهتر از برای تو میسر گرداند.
اعرابی گفت: ای دختر محمد! من به سوی تو از گرسنگی شکایت کردم و تو پوست گوسفندی به من دادی، من چه کنم با آن با گرسنگی که دارم؟
چون حضرت فاطمه (سلام الله علیها) این سخن را از سائل شنید، دست دراز کرد به سوی گردن بندی که فاطمه دختر حمزه برای آن حضرت هدیه فرستاده بود، آن را از گردن خود گسیخت، به سوی اعرابیافکند و فرمود: بگیر این گردن بند را بردار و بفروش، شاید که حق تعالی بهتر از این تو را عوض دهد.
پس اعرابی آن گردن بند را برداشت و به سوی مسجد رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) آمد، هنوز حضرت با اصحاب خود نشسته بود، گفت: یا رسول الله! فاطمه این گردن بند را به من داد و گفت: بفروش شاید حق تعالی برای تو بهتر از این میسر گرداند.
آن حضرت چون این سخن را شنید، گریست و فرمود: چگونه حق تعالی از برای تو از این بهتر میسر گرداند و حال آن که فاطمه دختر محمد به تو داده است، بهترین دختران فرزند آدم.
پس در آن حال عمار برخاست و گفت: یا رسول الله! آیا رخصت میدهی مرا که این گردن بند را بخرم؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: بخر ای عمار! اگر شریک شوند در این گردن بند تمام جن و انس، هر آینه حق تعالی ایشان را معذب نسازد به آتش جهنم.
عمار گفت: به چند میفروشی آن را ای اعرابی؟ گفت: به آن قدر که از گوشت و نان سیر شوم و یک برد یمانی که عورت خود را به آن بپوشانم، و در آن برد برای پروردگار خود نماز کنم، و یک دینار طلا که مرا به اهل خود برساند. در آن وقت عمار حصه خود را از غنیمت خبیر فروخته بود و چیزی از برای او مانده بود.
پس عمار گفت: این گردن بند را از تو میخرم به بیست دینار و دویست درهم هجری و یک برد یمانی و شتری که خود دارم که تو را به اهل خود برساند و آن قدر چیزی که سیر شوی از نان گندم و گوشت.
اعرابی گفت: چه بسیار جوانمردی به مال خود ای مرد!
عمار او را با خود برد و آنچه را گفته بود تسلیم او نمود. اعرابی خدمت پیامبر برگشت. حضرت فرمود: ای اعرابی آیا سیر شدی و پوشیده شدی؟
اعرابی گفت: بلی، مستغنی و بینیاز شدم، پدر و مادرم فدای تو باد.
حضرت فرمود: پس جزا ده فاطمه را به آنچه کرد نسبت به تو ای اعرابی.
گفت: خداوندا، تویی پروردگاری که تو را حادث نیافتهام، همیشه بودهای و خدایی که عبادت کنم به جز تو نداریم، و تویی روزی دهنده ما بر همه حال. خداوندا، اعطا کن به فاطمه آنچه دیده ندیده باشد، و گوشی نشنیده باشد.
پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمین گفت بر دعای او و رو به اصحاب خود کرد و فرمود: حق تعالی به فاطمه اعطا کرده است در دنیا آنچه اعرابی برای او سؤال کرد، زیرا که منم پدر او، و احدی از عالمیان مثل من نیست، و علی شوهر حسن اوست که اگر علی نمیبود، فاطمه را جفتی و مانندی نبود، حق تعالی به او حسن و حسین را عطا کرده، و به هیچ کس از عالمیان چنین فرزند نداده است، بهترین فرزند زادگان پیغمبران هستند، و بهترین جوانان بهشتاند.
در آن وقت در برابر آن حضرت سلمان و مقداد و عمار نشسته بودند، پس فرمود: میخواهید زیاده بگویم؟
گفتند: بلی، یا رسول الله!
فرمود: جبرئیل(علیه السلام) به نزد من آمد و گفت: چون فاطمه از دنیا رحلت کند و او را دفن کنند، دو ملک در قبر او آیند و از او سؤال کنند: کیست پروردگار تو؟ او در جواب گوید: خداوند عالمیان پرودگار من است. پس گویند: کیست پیغمبر تو؟ گوید: پدر من. گویند: کیست ولی و امام تو؟ گوید: این که در کنار من ایستاده است علی بن ابیطالب.
پس فرمود: دیگر بگویم از فضایل او... به درستی که حق تعالی موکل گردانیده است به فاطمه گروه بسیاری از ملایکه را که محافظت مینمایند او را از پیش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ، و آن ملایکه با اویند در حیات او، و بعد از وفات او نزد قبر او خواهند بود، و صلوات بسیار میفرستند بر او و بر پدرش و بر شوهرش و فرزندانش. پس هر که او را زیارت کند بعد از وفات من، چنان است که مرا زیارت کرده در حیات من؛ و هر که علی را زیارت کند، چنان است که فاطمه را زیارت کرده باشد؛ و کسی که امامان از فرزندان ایشان را زیارت کند، چنان است که ایشان را زیارت کرده است.
پس عمار آن گردن بند را با مشک خوشبو کرد. و در برد یمانی پیچید آن را، و غلامی داشت که او را سهم نام کرده بود، و از حصه غنیمت خیبر او را خریده بود. پس آن گردن بند را به غلام داد و گفت: این را به خدمت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ببر و تو را نیز به او بخشیدم.
چون غلام آن را خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد، آنچه عمار گفته بود، عرض کرد. فرمود: برو به نزد فاطمه و گردن بند را به او بده و تو را به او بخشیدم.
چون غلام به خدمت جناب فاطمه (سلام الله علیها) رفت و پیغام حضرت را رسانید، جناب فاطمه (سلام الله علیها) گردن بند را گرفت و غلام را آزاد کرد. پس غلام خندید. حضرت فرمود: چرا میخندی؟ گفت: تعجب میکنم از بسیاری برکت این گردن بند، گرسنه را سیر کرد، و برهنه را پوشیده کرد، و فقیر را غنی کرد، و بنده را آزاد کرد، باز به صاحبش برگشت(189).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
