زندگاني حضرت زهرا ، خواب حضرت سکینه در شام
روایت کردهاند که روزی حضرت سکینه (سلام الله علیها) به یزید فرمودند: دیشب خوابی دیدهام اگر رخصت میدهی برای تو نقل کنم؟!
گفت: بگو.
فرموند: وقتی که دوش از نماز فارغ شدم و بر احوال خویش و سایر اهل بیت گریه بسیار کردم، به خواب رفتم و در عالم رویا دیدم که درهای آسمان باز شد و نوری در میان آسمان و زمین ساطع گردید و حوریان زیادی از بهشت فرود آمدند، ناگاه باغی در نهایت سبزی و خرمی با انواع گلها و ریاحین زیادی از بهشت فرود آمدند، ناگاه باغی در نهایت سبزی و خرمی با انواع گلها و ریاحین آراسته و در میان باغ قصری رفیع مشاهده کردم، آن گاه پنج نفر پیرمرد نورانی داخل آن قصر شدند، از حوریهای پرسیدم: این قصر از کیست؟ گفت: این قصر پدر تو حسین است، گفتم: آن کهنسالان که وارد قصر شدند که بودند؟ گفت: اولی حضرت آدم، دومی نوح، سومی ابراهیم، چهارمی موسی. گفتم: آن پنجمی که از نهایت اندوه دست بر محاسنش گرفته بود، چه کسی بود؟ گفت: ای سکینه او را نشناختی؟ او جدت رسول خدا بود! گفتم: کجا رفتند؟ گفت: نزد پدرت امام حسین. گفتم: به خدا قسم الان میروم نزد جدم و به او شکایت میکنم.
در این اندیشه بودم که ناگاه مرد خویش روی منوری را دیدم که در نهایت اندوه و حزن ایستاده شمشیری در دست دارد، جلو رفتم (به روایت دیگر نزد حضرت رسالت پناه رفتم) و گفتم: یا جداه! مردان ما را کشتند، حرمت ما را ضایع نموده و ما را بر شتران برهنه سوار کردند و نزد یزید بردند. رسول خدا مرا در بر گرفت و گفت: ای پیغمبران خدا، میبینید که امت من با فرزندانم چه کردهاند؟!
حوریه گفت: ای سکینه! شکایت بس است، رسول خدا را گریان و نگران کردی و دست مرا گرفت و داخل قصر کرد. در آن قصر پنج نفر بانو در نهایت عظمت و خلقت و حسن و صفا و نور و بها دیدم، در میان ایشان بانویی از همه بزرگوارتر و نورانیتر، لباسهای سیاه پوشیده و گیسوهای خود را پریشان کرده بود و پیراهنی خون آلود در دست داشت و هرگاه از جا بر میخاست بانوان دیگر برخاسته و هرگاه مینشست آنها مینشستند و از هر جهت احترام میگذاشتند.
از آن حوریه پرسیدم: این بانوان گرامی چه کسانی هستند؟ حوریه گفت: ای سکینه! این بانوان، حوا، مریم مادر عیسی، خدیجه، ساره همسر ابراهیم خلیل (به روایتی هاجر مادر اسماعیل) و آن که پیراهن خون آلود در دست دارد و همه به او احترام میگذارند جدهات فاطمه زهرا است، پس به نزد ایشان رفته و گفتم: این جده بزرگوار، پدر نامدارم را کشتند و مرا یتیم کردند، آن حضرت مرا به سینهاش چسبانید و بسیار گریست، بانوان دیگر همه گریستند و گفتند: این فاطمه! خدا میان تو و یزید در روز قیامت حکم خواهد کرد.
ناگاه دیدم دری از آسمان باز شد و ملایک فوج فوج فرود میآمدند، سر پدرم را زیارت میکردند و به آسمان میرفتند (در این جا یزید سیلی به صورت خود زد و گریست و گفت: مرا با قتل حسین چه کار بود؟!
به روایتی دیگر به آن خواب اعتنایی نکرد و از جای برخاست(255)!
خواب دیگری نیز از حضرت سکینه (سلام الله علیها) نقل شده که در عالم رؤیا دیده که پنج ناقه از نور پیدا شده و بر هر ناقه مرد کهنسال و نورانی سوار بود و ملایکه بسیار از هر سو آنها را احاطه کرده بودند و(256)...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
