زندگاني حضرت زهرا ، داستان بشار مکاری
بشار مکاری میگفت: در کوفه به حضور امام صادق(علیه السلام) رفتم. دیدم طبقی از خرمای طبرزد برای آن حضرت آورده بودند و از آن میخورد، و به من فرمود: بیا جلو، از این خرما بخور.
عرض کردم: گوارا باد، قربانت گردم! در راه میآمدم، حادثهای دیدم که غیرتم به جوش آمد و قلبم درد گرفت و گریه گلویم را گرفت.
فرمود: به حقی که بر گردنت دارم جلو بیا و بخور.
جلو رفتم و از خرما خوردم، آن گاه فرمود: اکنون چه حادثهای دیدی؟
عرض کردم: در راه میآمدم، یکی از مأمورین حکومت را دیدم که بر سر زنی میزند و او را به سوی زندان میبرد، و او با صدای بلند میگوید: پناه میبرم به خدا و رسولش و به غیر خدا و رسول، به هیچ کس پناه نمیبرم
امام صادق(علیه السلام) فرمود: چرا آن زن را میزد و به زندان میبرد؟
عرض کردم: از مردم شنیدم که پای آن زن لغزید و به زمین افتاد، و گفت: ای فاطمه! خداوند آنان را که به تو ظلم کردند، از رحمت خویش دور سازد! گماشتگان حکومت او را دستگیر کرده و زدند.
آن حضرت تا این سخن را شنید از خوردن خرما دست کشید و گریه کرد.
به گونهای که دستمال و محاسن شریف و سینهاش از اشک چشمانشتر شد.
سپس فرمود: ای بشار! برخیز با هم به مسجد سهله برویم و برای نجات و آزادی آن بانو، دعا کنیم و از خدا بخواهیم که او را حفظ کند (تا آخر داستان).
به راستی وقتی که امام صادق(علیه السلام) با شنیدن حادثه ناگواری که برای یک بانوی شیعه فاطمه (سلام الله علیها) رخ داده، چنین دگرگون میشود، پس چگونه خواهد شد که اگر جریان مصایب مادرش فاطمه (سلام الله علیها) را برای او نقل کنند؟ که ظالمی به صورت آن حضرت سیلی زد که گویی نگاه میکنم به گوشوارهاش که بر اثر شدت ضربت سیلی، شکسته و جدا شده است(383).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
