زندگاني حضرت زهرا ، عاقبت ظلم کنندگان به فاطمه

محمد بن ابوبکر می‏گوید: هنگام مرگ ابوبکر، عمر بر بالین او بود. عمر با برادرم از اتاق خارج شدند تا برای نماز وضو بگیرند. پس از رفتن آنان سخنانی از پدرم شنیدم که اینان نشنیده بودند. وقتی اتاق خلوت شد به او گفتم: ای پدر بگو: لا اله الا الله. گفت: ابداً آن را نخواهم گفت، بلکه قدرت ندارم آن را بگویم تا داخل تابوت شوم!
وقتی اسم تابوت به میان آمد، گمان کردم هذیان می‏گوید، گفتم، کدام تابوت را می‏گویی؟
گفت: تابوتی از آتش با قفل آتشین قفل شده است. دوازده نفر در آن جا هستند که من و این رفیقم از جمله آنها هستیم.
گفتم: عمر را می‏گویی؟
گفت: آری، و ده نفر دیگر در چاهی از جهنم هستیم. بر در آن چاه سنگ بزرگی است که وقتی خدا اراده کند جهنم شعله ور شد، آن سنگ را بر می‏دارد!
محمد بن ابوبکر می‏گوید: به پدرم گفتم هذیان می‏گویی؟
گفت: نه به خدا، هذیان نمی‏گویم. خداوند ابن صهاک (عمر) را لعنت کند! او مرا از ذکر خدا باز داشت، بعد از آن که به من رسیده بود. بد رفیقی بود عمر، خداوند او را لعنت کند، صورت مرا به زمین بچسبان.
من صورت پدرم را به زمین چسبانیدم، و او به طور دایم وای و ویل می‏گفت تا چشمانش را بست.
عمر داخل منزل شد و گفت: آیا بعد از رفتن من ابوبکر چیزی گفت؟
کلماتی که پدرم گفته بود به وی گفتم.
عمر گفت: خداوند خلیفه پیامبر(ابوبکر) را رحمت کند. این موضوع را پنهان کن، چون اینها هذیان است! شما خانواده‏ای هستید که به هذیان گفتن در حال مرض معروفید.
عایشه به عمر گفت: تو راست می‏گویی
همه حاضرین گفتند: هیچ یک از شما این سخن را به گوش کسی نرساند تا پسر ابوطالب و خاندانش ما را سرزنش کنند(385).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0