زندگاني حضرت زهرا ، نجات فرزند بنا
در حال طواف مردی را دیدم که دامن کعبه را گرفته: و هو یستغیث و یبکی و یتضرع؛ گریه کنان در حال تضرع و استغاثه بود.
از او پرسیدم: چرا این قدر ناراحتی؟
گفت: از بنایانی هستم که منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار کرد. جریانی برایم پیش آمد که امیدوارم تا زندهام، برای احدی نگویی. شبی منصور مرا طلبید و گفت: این شصت نفر فرزندان علی (علیه السلام) را باید تا صبح در وسط دیوار بگذاری و من پنجاه و نه نفر آنها را در میان ستونها قرار دادم. آخرین نفر آنان، دیدم پسری است مانند قرص ماه، نور از صورتش متصاعد است، و هنوز در چهرهاش مویی نروییده و دو قطعه گیسوانی دارد که روی دو کتف او قرار گرفته است، و مانند زن بچه مرده اشک میریزد و ناله میکند. از او جریان حال را پرسیدم. فرمود: برای کشته شدن خود گریه نمیکنم، گریهام برای این است که مادر پیری دارم که جز من فرزندی ندارد، یک ماه بود که مرا در خانه حبس کرده بود، هرگاه میخواست به خواب رود تا دست بر گردن من نمیانداخت، به خواب نمیرفت. میبایست یک دستش در زیر سر من و دست دیگرش روی سینه من باشد.
گهی یک دست او زیر سر من - نوازش داد روح و پیکر من
گهی بر گردنم افکنده دستش - به تسکین دل شعله ور من
تا دیروز مادرم از خانه برون رفت، من هم از خانه بیرون آمدم. مأموران خلیفه مرا گرفتند و به این جا آوردند. گریهام برای این است که بر خلاف گفته مادرم عمل کردم و او را ناراحت ساختم. او اکنون از وضع من خبر ندارد و نمیداند بر سر من چه آمده است؟ از خدا برای خود و مادرم صبر طلب میکنم.
تا این سخنان را از زبان این غلام شنیدم، گفتم وای بر حال تو، به خاطر به چنگ آوردن دنیا، عذاب آخرت را برای خود خریدی. تصمیم گرفتم برای رضای خدا کار نیکی به جای آورم، نزد فرزندم آمدم و قضیه را با او در میان گذاشتم و به او گفتم: ای پسرم! تو را به جای او در میان دیوار بگذارم، به طوری که آزاری به تو نرسد و شبانه بدون شک تو را بیرون خواهم آورد.
گفت: ای پدر! آنچه میخواهی انجام بده، من هم در این جهت صبر خواهم کرد.
بالاخره گیسوان آن غلام علوی را بریدم و صورتش را با سیاهی ته دیگ سیاه کردم و لباس کهنه بچه بنایان را به او پوشاندم و پسر خود را در میان دیوار گذاشتم و آن غلام علوی را در گوشهای پنهان کردم. گفتم: در این مکان باش تا شب تو را به منزلت برسانم. ولی من از دو جهت ناراحت بودم: یکی اگر منصور مطلع شود با من چه خواهد کرد و دیگر اگر همسرم، سراغ فرزندم را بگیرد چه جواب دهم؟ غرض در یک حالت بیهوشی افتاده بودم.
ناگهان دیدنم کنیزم مرا صدا میزند که شما را در خانه میخواهند. به کنیز گفتم: برو ببین کوبنده در کیست؟
کنیزم رفت و در مراجعت گفت: کوبنده در میگوید: من فاطمه، دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم، به مولای خود بگو بیاید و پسرش را بگیرد و فرزند ما را به ما رد کند.
آمدم در خانه پسرم را بدون هیچ گونه صدمه و ناراحتی، تحویل گرفتم و جوان علوی را به او واگذار کردم.
سرانجام توبه کردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتی از حالم باخبر شد، به تعقیب من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب کرد(411).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
