زندگاني حضرت زهرا ، کرامتی از فاطمه زهرا

در عباس آباد هند جمعی از شیعیان در ایام عاشورای حسینی جمع شدند که شبیه حضرت عباس(علیه السلام) بسازند. شخصی که رشید و تنومند باشد نیافتند، تا آن که جوانی را پیدا کردند که پدرش از دشمنان اهل بیت(علیه السلام) بود.
او را شبیه کردند و مراسم تعذیه را بر پا نمودند. چون شب شد به خانه آمد. پدرش از او پرسید: کجا بودی؟ چون از کار پسرش آگاه گردید، بسیار عصبانی شد و گفت: مگر عباس را دوست می‏داری؟
جوان گفت: آری، جانم به فدای او باد.
پدر گفت: اگر چنین است بیا تا دستهای تو را به یاد دست بریده عباس قطع نمایم.
آن جوان دست خود را دراز کرد و پدرش دستش را برید. مادرش گریان شد و گفت: ای مرد! چرا از فاطمه زهرا(سلام الله علیها) شرم نکردی؟
آن مرد گفت: اگر فاطمه را دوست داری بیا تا زبان تو را هم قطع کنم.
پس زبان زن را هم برید و در آن شب هر دو را از خانه بیرون کرد و گفت: بروید و شکوه مرا پیش عباس نمائید. آن دو به عباس آباد آمدند و به مسجد محله رفته، نزدیک منبر تا به سحر ناله کردند.
آن زن گوید: چون صبح نزدیک شد، زنانی چند را دیدم که آثار بزرگی از جبهه ایشان ظاهر بود. یکی از آنها آب دهان بر زخم زبان می‏مالید، فی الحال زبانم التیام یافت، دامنش را گرفتم و عرض کردم: جوانی دارم که دستش بریده و بی‏هوش افتاده و به فریادش برس.
فرمود: آن هم صاحبی دارد.
گفتم: تو کیستی؟
فرمود: من فاطمه مادر حسین(علیه السلام) هستم. این بگفت و از نظرم غایب شد.
پس به نزد فرزندم آمدم، دستش را دیدم که خوب شده است. پرسیدم: چگونه چنین شده است؟
پسر گفت: در اثنای بی‏هوشی جوان نقابداری دیدم، به بالینم و فرمود: دست را به جای خود بگذار، پس نظر کردم هیچ اثر زخمی در آن ندیدم.
گفتم: می‏خواهم دست تو را ببوسم. ناگاه اشکش جاری شد و فرمود: ای جوان! معذورم دار که دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.
عرض کردم: شما کیستی؟
فرمود: منم عباس بن علی(علیه السلام) پس از نظرم غایب گردید(419)!







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0