زندگاني حضرت زهرا ، نماز و توسل به فاطمه در جبهه
یکی از رفقای بسیجی در جبهه برایم تعریف میکرد:
در یک عملیات مهم شبانه علیه دشمن متجاوز بعثی، هنگام پیشروی به میدانی از مین برخوردیم. این برخورد برای ما بسیار غیر منتظره و سنگین بود. چون از طرفی شناسایی نشده بود و شاید هم دشمن آنها را تازه کار گذاشته بود، و از طرف دیگر اگر به موقع به سر قرار نمیرسیدیم، گروهی دیگر از بچهها به وسیله دشمن قیچی میشدند.
شرایطی بسیار سخت و جانکاه بود. زمان نیز به کندی میگذشت. من فشار سنگینی آن لحظات را هنوز هم بر سینهام حس میکنم. بالأخره بنا شد که بچهها داوطلبانه روی مینها بروند.
فرمانده ما، که هر چه از خوبیها و دلاوریها و کاردانی او و ایمان و عشقش به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بگویم، کم گفتهام، گفت: بچهها! چند دقیقهای صبر کنید، شاید راه دیگری هم باشد. همه با ناباوری به او خیره شدند؛ چه راهی؟!
او این را گفت و سپس از بچهها فاصله گرفته و کمی آن طرفتر به نماز ایستاد و دو رکعت نماز خواند؛ آن هم چه نمازی! یک پارچه شور و عشق.
رفقای او همه میدانستند او نماز توسل به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را میخواند. عجب حالی داشت، مثل شمع میسوخت. پس از سلام نماز بر مهر گذاشته و ذکر یا فاطمة اغیثنی میگفت و با حالتی پرسوز، فاطمه(سلام الله علیها) را به کمک میطلبید. استغاثه فاطمه، فاطمه او تمامی بیابان را پر کرده بود. گویا تمامی هستی هم با او هم نوا بود.
شبی فراموش نشدنی بود. هر کدام از بچهها را که میدیدی، در گوشهای اشک میریختند و دعا میکردند. کمکم بچهها متوجه فرمانده شدند و سعی داشتند به او نزدیکتر شوند. طولی نکشید که همه دور او حلقه زدند. دیگر در آن موقع شب و در سکوت و بهت بیابان، همراه اشک ماه، تنها ناله یک نفر به گوش میرسید؛ ناله فرمانده، که فاطمه(سلام الله علیها) را مدام به کمک میطلبید.
کاش بودی و میدیدی که چگونه مثل ابر میبارید و چون شمع میسوخت. همه به استغاثههای او گوش میدادند و اشک میریختند. من جلوتر از همه بودم دیدم گونهاش را بر روی خاک گذاشته و آن قدر اشک ریخته که تمامی صورتش غرق گل شده. آن چنان غرق در مناجات و توسل بود، که حضور هیچ کس را حس نمیکرد. گوئی اصلاً در این دنیا نیست. کمی آرامتر شد. آهسته چیزهایی زمزمه میکرد. ناگهان برای لحظاتی ساکت شد. من نگران شدم که شاید از حال رفته، اما هیبتی داشت که نتوانستم قدرم جلو بگذارم. همه محو نگاه او بودیم. به دلمان افتاده بود که خبری میشود. قبلاً هم از توسلات او به فاطمه زهرا(سلام الله علیها)
و حاجت گرفتنش زیاد شنیده بودیم. همین طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فریاد زد:
بچهها! بیایید، بیبی راه را نشان داد! بیبی راه را نشان داد
بغض هایی که برای چند دقیقهای در سینهها متراکم شده بود، یک دفعه ترکید. همه زدند زیر گریه. نمیتوانم حالت خود و بچهها را در آن لحظه بیان کنم. آن قدر میدانم که بیدرنگ همه به دنبالش حرکت کردیم. من پشت سر او بودم. به خدا قسم، او آنقدر محکم و با صلابت میدوید که گوئی روز روشن است و جاده هموار. طولی نکشید که از میان مینها گذشتیم، بدون اینکه حتی یک نفر از ما خراشی بردارد.
بعدها هر بار که از او میپرسیدم: آن شب چه شد و چه دیدی؟ از جواب طفره میرفت، اما میگفت:بچهها! فاطمه، فاطمه؛ و دیگر اشک مجالش نمیداد(427).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 12 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
