علی و رد امانات

امام حسین(ع) فرمود: روزی علی(ع) ندا کرد: هر کس از رسول خدا (ص) طلبکار است یا عطایی را می‏طلبد، بیاید و آن را بگیرد.
هر روز عده‏ای می‏آمدند و چیزی را می‏خواستند و علی(ع) جا نماز پیامبر را بلند می‏کرد و همان مقدار در آن جا می‏یافت و به شخص طلبکار می‏داد.
خلیفه اول به خلیفه دوم گفت: علی با این کار آبروی ما را برد! چاره چیست؟
عمر گفت: تو نیز مثل او ندا کن، شاید مانند او بتوانی بدهی‏های رسول خدا (ص) را ادا کنی.
ابوبکر ندا کرد: هر کس از رسول خدا (ص) طلبی دارد بیاید. این قضیه به گوش علی(ع) رسید، فرمود: او به زودی پشیمان می‏شود.
فردای آن روز، ابوبکر در جمع مهاجر و انصار نشسته بود، عربی بیابانی آمد و پرسید:
کدام یک از شما جانشین رسول خدا است. به ابوبکر اشاره کردند.
گفت: تو وصی و جانشین پیامبر هستی؟
ابوبکر گفت: بلی؟ چه می‏خواهی؟
گفت: پیامبر اکرم (ص) قول داده بود که هشتاد شتر به من بدهد، اکنون که او نیست، پس آنها را تو باید بدهی.
ابوبکر گفت: شترها باید چگونه باشند؟
عرب گفت: هشتاد شتر سرخ موی و سیه چشم.
ابوبکر به عمر گفت: چه کار کنیم؟
عمر گفت: عرب‏ها چیزی نمی‏دانند، از او بپرس آیا شاهدی بر گفته خود دارد؟ ابوبکر از او شاهد خواست.
عرب گفت: مگر بر چنین چیزی شاهد می‏خواهند؟ به خدا سوگند تو جانشین پیامبر نیستی.
سلمان برخاست و گفت: ای عرب! دنبال من بیا تا جانشین پیامبر را به تو نشان دهم.
عرب به دنبال او به راه افتاد تا این که به علی(ع) رسیدند.
عرب گفت: تو وصی پیامبر (ص) هستی؟
حضرت فرمود: بلی، چه می‏خواهی؟
عرب گفت: رسول خدا (ص) هشتاد شتر سرخ موی و سیه چشم برای من تعهد کرده بود، اکنون از تو می‏خواهم.
حضرت فرمود: آیا تو و خانواده‏ات مسلمان شده‏اید؟
در این هنگام عرب دست علی(ع) را بوسید و گفت: تو وصی به حق پیغمبر خدا (ص) هستی. چون بین من و پیامبر شرط همین بود، ما همه مسلمان شده‏ایم.
علی(ع) فرمود: ای حسن، تو و سلمان، با این عرب به فلان صحرا بروید و بگویید:
یا صالح، یا صالح! وقتی که جوابتان را داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام می‏رساند و می‏گوید: هشتاد شتری که رسول خدا (ص) برای این عرب تعهد کرده بود بیاور
سلمان می‏گوید: به جایی که علی(ع) فرموده بود، رفتیم، اما حسن (ع) همان گونه که علی(ع) فرموده بود، ندا سر داد. پس جواب دادند: لبیک یابن رسول الله.
امام حسن (ع) پیام امیرالمؤمنین علی(ع) را رساند، گفت: روی چشم اطاعت می‏کنم.
چیزی نگذشت که افسار شترها از زمین خارج شد و امام حسن (ع) آن را گرفت و به عرب داد و فرمود: بگیر. شترها پیوسته خارج می‏شدند تا این که هشتاد شتر با همان اوصاف تکمیل شد.(13)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0