فرجام سوء لعن علی

عثمان بن عفان سجزی می‏گوید: برای تحصیل علم، عازم بصره شدم و در آنجا پیش محمد بن عماد صاحب عبادان رفتم.
گفتم: مردی غریب هستم و از راه دوری آمده‏ام تا از دانش شما بهره‏مند شوم.
گفت: از کجا آمده‏ای؟
گفتم: از سحبستان.
گفت: از شهر خوارج؟
گفتم می‏خواهی داستان جالبی را برای تو نقل کنم تا وقتی که به شهر خود برگشتی به مردم بگویی؟
گفت: بلی.
گفتم: من یک همسایه متدینی داشتم، شبی در خواب می‏بیند که مرده است، کفن کردند و دفنش نمودند. می‏گوید: از حوض پیامبر(ص) عبور کردم حضرت بر لب حوض نشسته و امام حسن و امام حسین به امت آن حضرت آب می‏دهند. من نیز آب خواستم ولی به من ندادند.
گفتم: یا رسول الله! من از امت تو هستم! فرمود: علی(ع) هم تو را سیراب نمی‏کند.
گریه گردم و گفتم: من از شیعیان او هستم.
فرمود: تو همسایه‏ای داری که علی(ع) را لعن می‏کند ولی تو او را نهی نمی‏کنی!.
گفتم: من مرد ضعیفی هستم و او از نزدیکان سلطان است.
در این حال حضرت، خنجز تیزی بیرون آورد و به من داد و فرمود: برو سر او را ببر.
خنجر را گرفتم و به خانه او آمدم و در را باز دیدم، وارد شدم، دیدم خوابیده است. سرش را بریدم و پیش پیامبر برگشتم. گفتم: او را کشتم و این خنجر به خون او آلوده شده است.
فرمود: آن را به من بده.
سپس به امام حسین فرمود: او را سیراب کن.
وقتی که صبح شد و من بیدار شدم بعد از چند ساعت، امیر شهر دستور داد همسایه‏های او را گرفتند. پیش او گفتم: ای امیر! از خدا بترس، این مردمی را که دستگیر نموده‏ای این‏ها بیگناه هستند و داستان خواب خویش را برایش نقل نمودم او نیز آنها را آزاد کرد.(314)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0