مسلمان شدن جوان یهودی
امام رضا (ع) از پدرانش نقل میکند که: جوانی یهودی پیش ابوبکر آمد و گفت: السلام علیک یا ابابکر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خلیفه نخواندی؟!
ابوبکر گفت: چه میخواهی؟
گفت: پدرم بر دین یهود مرده و اموال زیادی بر جای نهاده است، ولی ما جای آنها را نمیدانیم. اگر جای آن اموال رل بگویی، به دست تو مسلمان میشوم. و غلامت میگردم و یک سوم مالم را به تو میدهم و یک سوم آن را به مهاجر و انصار میبخشم و یک سوم دیگر را خودم بر میدارم.
ابوبکر گفت: ای خبث! جز خدا، هیچ کس از غیب خبر ندارد. ابوبکر برخاست و رفت.
یهودی پیش عمر رفت و بر او سلام کرد و گفت: پیش ابوبکر رفتم و از او چیزی را سؤال کردم ولی مأیوس برگشتم، و اکنون از تو میپرسم و جریان را گفت. عمر نیز گفت: غیر از خدا کسی غیب را نمیداند.
عاقبت، جوان یهودی در مسجد پیامبر پیش علی(ع) رفت و گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین! و این سخن را به گونهای گفت که ابوبکر و عمر نیز شنیدند.
مردم او را زدند و گفتند: ای خبیث! چرا بر علی، همچون ابوبکر سلام نمیکنی، مگر نمیدانی که ابوبکر خلیفه است.
یهودی گفت: به خدا سوگند از طرف خود این گونه نگفتم، بلکه در تورات اسم او را این گونه دیدم.
حضرت فرمود: چه میخواهی؟
جوان گفت: پدرم بر دین یهود مرد و اموال زیادی را باقی گذاشت ولی جای آن را به ما نگفت. اگر آنها را بیرون بیاوری به دست تو ایمان میآورم.
حضرت فرمود: به آن چه میگویی پایبند هستی؟
جوان گفت: بلی خدا و ملایکه و تمام حاضران را شاهد میگیرم.
حضرت برگ سفیدی خواست و چیزی در آن نوشت. سپس فرمود:آیا میتوانی خوب بنویسی؟.
جوان یهودی گفت: بلی.
فرمود: لوحه هایی را با خودت بردار و به طرف یمن برو، وقتی آنجا رسیدی صحرای برهوت را بپرس. وقتی که آنجا رفتی، هنگام غروب خورشید، بنشین. کلاغ هایی میآیند که منقارشان سیاه و سروصدا میکنند و دنبال آب میروند. وقتی که آنها را دیدی اسم پدرت را ببر و بگو: ای فلانی! من فرستاده وصی محمد(ص) هستم، با من سخن بگو! پدرت جوابت را میدهد از گنجینهها سؤال کن، جایش را میگوید و هر چه گفت بنویس. وقتی که به خیبر برگشتی، هر آنچه در آنها نوشتهای عمل کن.
یهودی رفت تا این که به یمن رسید و در جایی که علی(ع) فرموده بود نشست و کلاغهای سیاهی آمدند و صدا کردند. جوان یهودی نام پدرش را برد. پدرش جواب داد و گفت: وای بر تو چه چیزی تو را به اینجا آورده؟ چون اینجا یکی از جاهای اهل جهنم است.
پسرش گفت: آمدم جای گنجها را از تو بپرسم که کجا مخفی کردهای.
گفت: در فلان باغ در فلان مکان در فلان دیوار. جوان همه را نوشت. آن گاه پدرش گفت: وای بر تو! از محمد(ص) پیروی کن. کلاغها برگشتند. و جوان یهودی به سوی خیبر روانه شد و غلامان و نوکران و شتر و جوالها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنجهایی که در ظرفهای نقره و ظرفهای طلا بود را بیرون آوردند، سپس آنها را بر دراز گوش بار کردند و خدمت علی(ع) آوردند.
جوان نزد علی(ع) شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت: براستی که تو وصی محمد(ص) هستی و به حق امیرالمؤمنین هستی، چنانچه این گونه نامیده شدهای. این کاروان و درهمها و دینارها را در جایی که خدا به تو دستور داده مصرف کن.
مردم جمع شدند و گفتند: این را چگونه دانستی؟
حضرت فرمود: از رسول خدا(ص) شنیدهام. اگر میخواهید بالاتر از این را نیز به شما خبر دهم.
گفتند: بلی.
فرمود:روزی با رسول خدا(ص) زیر یک سقف نشسته بودیم، و من شصت و شش جای پا شمردم که همه آنها مال ملایکه بودند و تمام جای پای آنها را میشناختم و اسم و خصوصیات و زبان یک یک آنها را هم میدانستم.(142)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
