مصایب امام علی‏ ، درد دل حضرت امیر با چاه

میثم می‏گوید: شبی از شب‏ها علی (ع) مرا با خود از کوفه بیرون برد تا رسیدیم به بیابانی آن جا خطی کشید و به من فرمود: از این خط تجاوز نکن، مرا گذاشت و خود رفت. آن شب شب تاریکی بود. من با خود گفتم. عجیب، مولای خودم را در این بیابان تنها گذاشتم با آن که او دشمنی زیادی دارد به خدا قسم که دنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم. پس به جستجوی آن حضرت پرداختم. او را در حالی یافتم که سر خود را تا نصف بدن در چاهی کرده با چاه گفتگو می‏کند، همین که امام آمدن مرا احساس کرد فرمود: کیستی؟
عرض کردم: میثم.
فرمود: آیا نگفتم از خط تجاوز مکن. گفت: سرور من، ترسیدم خدا نکرده از دشمنان به شما آسیبی برسد، دلم طاقت نیاورد.
فرمود: آیا چیزی شنیدی از آن چه می‏گفتم.
عرض کردم: نه
فرمود:ای میثم،
و فی الصدر لبانات - اذا ضاق لها صدری
نکت الارض بالکف - و ابدیت لها سری
فمهما تنبت الارض - فذاک النبت من بذری
در سینه من اسراری است، وقتی که دلم از جهت آنها تنگ می‏شود زمین را با دستم می‏کنم، راز دلم را ظاهر می‏نمایم پس هر وقتی که برویاند آن زمین گیاهی را، از آن تخمی است که من کاشته‏ام.(61)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0