مصایب امام علی ، طلب برادر
رسول خدا (ص) فرمود: برادر و عمویم را برگردانید چون حضور یافتند و مجلس منحصر به آنها گردید پیغمبر اکرم (ص) به طرف عمویش عباس توجه کرده فرمود:ای عمو وصیت مرا میپذیری و وعده مرا قبول میکنی و قرض مرا ادا مینمایی، عباس عرض کرد یا رسول الله عموی تو پیرمرد و عیال وار است و سخاء و کرم تو مانند باد وزش داشته و عموی ناتوانت نمیتواند به وعده تو قیام کند. آن گاه به علی (ع) توجه کرده فرمود: ای برادر آیا وصیت مرا میپذیری و به وعده من وفا میکنی و قرض مرا ادا میسازی و امور بازماندگانم را اداره مینمایی، عرض کرد: آری فرمان تو را از دل و جان میپذیرم و آن را اجرا میکنم.
پیغمبر (ص) فرمود: نزدیک بیا چون پیش رفت علی (ع) را به سینه چسبانید و انگشتری خود را از انگشت مبارکش بیرون آورده فرمود: این انگشتری را در انگشت کن، سپس شمشیر و زره و تمام سلاحهای جنگی خود و پارچهای را که هنگام پیکار به شکم میبست و لباس جنگ میپوشید و به کارزار میرفت، حاضر کرده همه را به علی (ع) تسلیم نمود فرمود: به نام خدا به منزل خود برو.
علی (ع) در تمام این مدت از پیغمبر (ص) کناره نمیگرفت و پیوسته منتظر اجرای دستورات آن جناب بود فردای آن روز که درب خانهاش به روی مردم بسته بود و کسی از احوال آن جناب اطلاعی نداشت و بیماری آن حضرت شدت یافته علی (ع) برای انجام پارهای از امور ضروری خود رفته بود، رسول خدا (ص) اندکی افاقه یافت، علی (ع) را ندید زنهای رسول خدا (ص) اطراف او را گرفته بودند، فرمود: برادر و رفیق مرا بخوانید. پس از این جمله، دوباره ضعف بر آن حضرت مستولی گردید، خاموش شد. عایشه گفت: ابوبکر را بگویید بیاید، وی داخل شده، و بر بالین آن حضرت نشست چون رسول خدا (ص) دیده گشود چشمش به جمال تهی از کمال ابوبکر افتاد صورت برگردانید ابوبکر دانست اشتباه کرده از جای برخاست و گفت: اگر او به من نیازمند بود صورت برنمیگردانید. و حاجت را میفرمود، چون بیرون رفت دوباره رسول خدا (ص) همان جمله را تکرار کرد حفصه گفت: عمر را حاضر کنید چون حضور یافت و چشم رسول به آن نامقبول افتاد صورت برگردانید و او هم خارج شد، بار سوم رسول خدا فرمود: برادر و صاحب مرا بخوانید، ام سلمه که حق از او خشنود باد گفت: علی را بگویید حاضر شود که پیامبر جز او به دیگری عنایتی ندارد. علی (ع) را به حضور خواندند، چون او وارد شد گویی روح روانی به رسول خدا دمیدند شاد و خندان گردیده او را نزدیک خواند. مدتی با وی به راز پرداخت، سپس علی (ع) از جا برخاست و به گوشهای آرام گرفت تا پیغمبر (ص) به خواب رود چون او خوابید از خانه بیرون رفت. مردم پرسیدند: رسول خدا (ص) با تو چه نجوایی داشت و چه فرمود: پاسخ داد: هزار باب علم به من آموخت که از هر بابی هزار باب دیگر گشوده میشود و مرا به کارهایی مأموریت داد که به خواست خدا بدانها قیام خواهم کرد.(30)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
