حكايت عارفانه ، احترام سادات
آقای بهلول میفرمودند:؟ وقتی ما در مشهد منزل یکی از آشنایان که سید بود رفتیم اتفاقاً شبی بارانی بود و بانوی خانه هم فارق شده بود و چند تا بچه آورده بود، شوهرش هم در منزل نبود متوجه شدم حالش مساعد نیست به او گفتم شما بخوابید من از بچهها نگه داری میکنم. او که خوابید نصف شب دیدم بچهها خیلی گریه میکنند پس از وارسی متوجه شدم که خودشان را کثیف کردهاند آمدم داخل حیات منزل که کهنهها را بیاورم اما متأسفانه باران آمده بود و تمام آنها را خیس کرده بود به داخل اتاق برگشتم و عبای خود را چهار تکه کردم و به وسیله آن بچهها را تمیز کردم و آنها را قنداق کردم اذان صبح که به طرف حرم حضرت رضا (علیه السلام) حرکت کردم در بین راه چند سگ به من حمله کردند به فکر چاره بودم که سیدی جلو آمد و سگها را رد کرد و به من گفت: کسی که تا صبح از بچههای ما مراقبت کرده ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم؟ بعد هم غیب شد.
چراغی را که ایزد بر فروزد - هر آنکس پف کند ریشش بسوزد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
