حكايت عارفانه ، از خاطرات میثم تمار

میثم تمار ایرانی بود، و روزگار او را غلام زنی از زنان طایفه اسد، در کوفه کرده بود، امیر مؤمنان علیه‏السلام او را از صاحبش خرید و آزاد کرد.
او مانند پدرش یحیی، خرما فروش بود و ولی مغازه ساده‏اش را کلاس درس قرار داده بود، در عین اینکه خرما می‏فروخت و اسرار و علوم معنوی را که از امامش حضرت علی (علیه‏السلام) آموخته بود، و دیگران یاد می‏داد، و افراد بزرگ و وارسته به حضورش می‏رفتند، و درسهای بزرگ معنویت از میثم

می‏آموختند.
روزی یکی از وارستگان نزد میثم آمد، او اقل ادب و معنویت بود و دلی سوخته داشت، مشتاق بود که خاطراتی را که میثم در رابطه با مولایش علی علیه‏السلام داشت، از میثم بشنود، از میثم خواست، مقداری از آن خاطرات را بیان کند !
میثم گفت: روزی مولایم علی علیه‏السلام به مغازه‏ام آمد، و مرا به عنوان ابلاغ پیامی را دارالاماره فرستاد، و خود بجای من نشست و به خرما فروشی پرداخت.
من رفتم و ابلاغ پیام کردم و به مغازه باز گشتم، دیدم امام، قسمتی از خرماها
را فروخته است، در این میان دیدم مقداری از سکه‏های پولی که از خریداران خرما گرفته، تقلبی است، امام فرمود: میثم ! نگران مباش، بزودی آنکس از خرماها را که با این پول خریده، تلخ می‏یابد، و باز می‏گردد، لحظاتی نگذشت، خریدار خرما آمد و گفت: خرما تلخ استامام، آن خرماها را گرفت و سکه‏های تقلبی او را به او داد و به او فرمود: ای مرد !تا این پولها در دست تو است، لقمه‏ای شیرین او گلویت پائین نمی‏رود.
آن وارسته، که غرق نورانیت گفتار میثم شده بود گفت: به به چه سعادتی نصیب تو شده‏ای میثم، که مولی علی علیه‏السلام این گونه با تو خصوصی بود، و براستی چه نازنین رهبری که با آنهمه مقام عالی، و آنهم در زمان خلافتش این گونه فروتنی کند و بجای تو بنشیند و خرما بفروشد.
تو را به خدا بگو بدانم، دیگر چه چیزهائی را به تو آموخت.
میثم آهی کشید و گفت: مولایم علی علیه‏السلام اسرار بسیاری را به من آموخت، من غلام یک زن از طایفه اسد در کوفه بودم، او مرا آزاد کرد و به اسرار آگاه فرمود، سوگند یاد کردم، لحظه‏ای از خدمتش دست نکشم، قبول اسلام کردم و تا در دنیا بود، از دریای علم او، گوهرها بر گرفتم، و از گلزار ولایت او، خوشه‏ها برچیدم، او بسیاری از اسرار و رموز را به من یاد داد.
خاطره به دار کشیدن میثم
مولایم علی علیه‏السلام در مورد مرگ من فرمود: روزی فرا می‏رسد که عبیدالله زیاد، خونخوار و کافر، تو را به دار می‏آویزد...
تا اینکه روزی از نخلستان با آنحضرت عبور می‏کردم، نخلی را به من نشان داد و فرمود: ای پسر یحیی !چوبه دار تو، از چوب این درخت است !.
من گهگاه کنار آن نخل می‏روم و در کنار آن نماز می‏خوانم، و با آن، انس و الفت خاصی دارم.
مولایم درس دیگری هم به من داد، و آن صبر و استقامت در برابر مصائب و آزار حکام جور بود، این درس از من که یک غلام تیره بخت بودم، کوهی استوار، ساخت.
برادر !هم اکنون وقت آن است که مهم دیگری را به تو بگویم، در آن کوچه‏ای که به میدان دارالاماره، منتهی می‏شود، نخلی وجود دارد، من نامم را به آن حک کرده‏ام، اگر چوبه داری را دیدی، به دقت به آن بنگر، اگر نام مرا در آن، حک شده دیدی، بدانکه روز موعود، فرا رسیده و آغاز آسایش و عروج من به اعلا علیین باشد...
مدتی از این ماجرا گذشت که یزید، عبیدالله بن زیاد را استاندار کوفه کرد، وی به کوفه آمد و از همان آغاز با چماق برس و وحشت و کشتار شروع به کار کرد و قبل از ورود امام حسین علیه‏السلام به کربلا تا مردم کوفه را، سخت برساند.
اما میثم تمار با کمال قدرت و جرئت در برابر او ایستاد، و پوزه پلنگ نمای او را به خاک مالید، و از تهدیدات او نهراسید، به دستور او، میثم را روی همان چوبه دار بردند، او در همانجا به افشاگری پرداخت، ابن زیاد دستور داد پس از قطع دست و پای میثم، زیان او را نیز بریدند و او در بالای دار به شهادت رسید، و بدنش همچنان در بالای دار ماند، تا اینکه خرما فروشان کوفه، شبانه بدن او را از دار گرفته دفن کردند و قبر شریف میثم، بین نجف اشرف و کوفه، در جامع مراد مرکز زیارت پیروان علی علیه‏السلام است(198).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0