حكايت عارفانه ، بانوی شجاع‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در سال پنجم هجرت، جنگ خندق، واقع شد، مشرکان قریب یک ماه، مدینه را محاصره کردند، ولی بخاطر وجود خندق، نتوانستند کاری از پیش ببرند، با اینکه طوائف مختلف یهود مدینه و اطرافش، به آنها قول کمک داده بودند، با از دست دادن پنج نفر از قهرمانان خود (مانند عمرو بن عبدود و نوفل بن عبداللّه و...) عقب‏نشینی کرده و به سوی مکّه برگشتند.
جالب اینکه «صفیه» دختر عبدالمطلب، عمه پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) با حسان بن ثابت (شاعر معروف) و عده‏ای در قلعه «فارع» (که یکی از جای گاههای امن مدینه بود)، به سر می‏بردند تا از ناحیه دشمن، گزندی به آنها نرسد، و پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) همراه سایر مسلمانان در کنار خندق، مراقب دشمن بودند.
صفیه می‏گوید: ناگهان نگاه کردم، دیدم یک نفر یهودی در اطراف قلعه ما است (و گویا برای شناسائی آمده) ترسیدیم که او مشرکان را به محل مخفی ما با خبر کند.
به حسان بن ثابت گفتم، «بجا است که به سوی این یهودی بروی و او را به هلاکت برسانی».
حسان (که شخص ترسو بود) گفت: ای دختر عبدالمطلب! می‏دانی که اهل این کار نیستم (و مرا برای این کار نساخته‏اند).
صفیه گوید: «خودم کمر همت بستم و از قلعه بیرون آمده و ستون چوبی (خیمه) را بدست گرفتم و به سوی آن یهودی رفته و او را کشتم».
پس از این ماجرا، به قلعه باز گشتم و جریان را به حسان بازگو کردم، و سپس به او گفتم از اینجا بیرون برو و لباس و اشیاء همراه یهودی مقتول (که گران قیمت است) برای خود بردار.
حسان در پاسخ گفت: «من نیازی به آنها ندارم».
این بود، حماسه‏ای از یک بانوی قهرمان، و ترسوئی یک مرد بزدل.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0