حكايت عارفانه ، جزای احسان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
انوشیروان (یکی از شاهان ساسانی) که نسبت به شاهان دیگر، اندکی رعایت عدالت (آن هم در اواخر سلطنتش) میکرد، روزی همراه منشیان برای دادرسی به مظلوین، در محلی نشسته بود، ناگهان دیدند مار بزرگی به پیش آمد و زیر تخت انوشیروان رفت و توقف کرد.
حاضران تصمیم گرفتند آن را بکشند.
انوشیروان گفت: دست نگهدارید، به گمانم برای کمک خواهی آمده باشد، آنها از کشتن مار، خودداری کردند، بعد از لحظاتی، دیدند که مار حرکت کرد و به طرف بیابان رفت، یکی از مأموران به دنبال مار رفت، دید مار کنار چاهی آمد و داخل چاه شد و برگشت و گوئی اوضاع چاه را مکرر بررسی میکند (بعد معلوم شد عقرب سیاهی به سراغ لانه مار آمده و قصد آسیب زدن به مارها دارد) مأمور سرش را به درون چاه خم کرد، دید در زمین چاه، ماری مرده است و عقرب سیاهی بر روی آن قرار دارد، مأمور، نیزهاش را روی عقرب گذاشت و فشار داد و آن را کشت، سپس نزد انوشیروان آمد و جریان را گفت.
سال بعد در همان روز، انوشیروان برای دادرسی نشست، دیدند همان مار آمد و از دهان خود چند دانه سیاه ریز به زمین ریخت و رفت، بدستور انوشیروان آن دانهها را کاشتند، از آن، رایحان روئیده شد.
انوشیروان بسیار زکام میشد و سردرد پیدا میکرد، از آن رایحان استفاده کرد، ونتیجه خوبی در رفع بیماریش گرفت.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
