حكايت عارفانه ، چهره اعمال

شیخ بهائی می‏فرمایند، رفیقی در قبرستان اصفهان داشتم که بر سر مقبره‏ای می‏ایستاد و مشغول عبادت بود روزی تعریف می‏کرد که: روز قبل جنازه‏ای را آوردند و در قبری گذاشتند هنگام غروب سگ بد بویی دیدم که هیکل موحش و سیاهی داشت و وارد آن قبر شد چند لحظه بعد یک نفر خوش بو و معطر و دلربایی آمد و وارد همان قبر شد مدتی گذشت آن فرد خوش بو بیرون آمد اما خون آلود و زخمی همان جا گفتم خدایا به من بفهمان قضیه چیست رفتم جلو و به آن فرد معطر گفتم شما کی هستید؟ ایشان جواب داد من چهره اعمال خوب آن فرد و آن سگ چهره کردار ناپسند وی، آن سگ بر من غلبه کرد و مرا بیرون کرد حال آن سگ تا قیامت با آن مرده مأنوس خواهد بود.
وای اگر پرده بیفتد که بس خجلت و شرم - همه بر جای عرق خون دل آید ز مشام‏







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0