حكايت عارفانه ، خوابی عجیب و مرگی عجیبتر
یکی از طاغوتهای بزرگ تاریخ که بر سراسر جهان حکومت و سلطنت میکرد بخت النصر بود(155) این طاغوت ستمگر برای حفظ سلطنت خود، به هر جنایتی دست زد، حتی پیغمبر آن زمان، حضرت دانیال را در یک چاه، زندانی کرد، و سالها این پیامبر خدا در آن چاه، در سختترین شرائط بسر برد، تا اینکه شبی بختالنصر در خواب دید سرش آهن شده و پاهایش از مس، و سینهاش از طلا شده است، بسیار وحشت کرد.
وقتی بیدار شد، خوابش را فراموش کرد، اما وحشتزده بود، دستور داد منجمین و معبرین خواب را به حضورش آوردند، به آنها گفت: خواب وحشتناکی دیدهام، ولی آن را فراموش نمودهام، شما بگوئید چه خوابی دیدهام، سپس تعبیر کنید .
آنها گفتند: ما نمیدانیم شما چه خوابی دیدهای، ما تعبیر کننده خواب هستیم، شما بگوئید چه خوابی دیدهای تا تعبیر کنیم.
تخت النصر، نسبت به آنها ناراحت شد و گفت: شما که نمیدانید من چه خوابی دیدهام، چه فایدهای دارید که آنهمه حقوق ماهانه به شما بپردازم ، همه آنها را به مجازات سخت رساند. تا اینکه یکی از وزیران او که شخصی زیرکی بود، به او گفت: من شخصی را میشناسم که هم اطلاع میدهد که چه خوابی دیدهای و هم به خوبی تعبیر میکند.
بخت النصر پرسید: او کیست؟
وزیر گفت: او دانیال پیغمبر است که بیست سال است در فلان چاه، محبوس میباشد.
بخت النصر دستور داد، او را حاضر کنند، مأمورین رفتند و دانیال را نزد او آوردند پس از مقداری گفتگو، بخت النصر پرسید: آیا میدانی من چه خوابی دیدهام؟ !
دانیال گفت: تو خواب دیدی که سرت آهن، و سینه ات طلا، و پاهایت مس شده است .
بخت النصر گفت: آری آری همین خواب را دیدهام، اینک بگو تعبیرش چیست؟
دانیال گفت: تعبیرش این است که، بیش از سه روز بیشتر زنده نمیمانی، پس از سه روز بدست غلامی که اصل نژادش ایرانی است کشته میشوی!
بخت النصر مغرور، که همه گونه وسائل امنیت و سلامتی را فراهم میدید، این تعبیر را، بی پایه و پوچ انگاشت، و از روی غرور سرش را تکان داد و گفت: آیا من، سه روز دیگر میمیرم ؟، آن هم بدست یک غلام جلمبر ایرانی ؟ .
سپس با دانیال گفت: تو را سه روز مهلت میدهم و باید در زندان بمانی، پس از سه روز و رفع خطر، به گونهای تو را به قتل میرسانم که احدی را آن گونه نکشته باشم ، آنگاه دستور داد، دانیال را به زندان افکندند.
بخت النصر در آن سه روز، از تمام امکانات نظامی خود استفاده کرد، به همه نیروهایش اعلام آماده باش نمود، در هفت قلعه تو در تو، زندگی میکرد، دستور داد همه کنیزان و غلامان و مأموران حفاظت را از قلعهها بیرون کردند، حتی شیرها و بازهای شکاری را آزاد گذارد، که اگر از هوا و زمین کسی، یا کسانی وارد قلعه، برای کودتا شدند، آنها را بدرند و نابود کنند، تنها برای خدمت و نوکری، یک نفر غلام ناتوانی را که نمیدانست نژاد اصلی او ایرانی است، در داخل قلعه نگه داشت، تا آب و غذای او را آماده سازد و به سایر حوائج او برسد.
روز اول خطر به پایان رسید، روز دوم نیز مثل روز اول، بدون هیچگونه خطر به آخر رسید، روز سوم نیز همچنان - بی آنکه کوچکترین نشانه خطر، وجود داشته باشد - میگذشت، و تخت النصر در اطاق مخصوصی برای بپایان رسیدن آن روز، دقیقه شماری میکرد چند دقیقه به پایان روز نمانده بود که حوصلهاش تمام شد و شمشیرش را به همان غلام خدمتکار داد و از شدت ناراحتی ره او گفت: من چند لحظه به صحن قلعه میروم و یک دور میزنم و میآیم، کاملا مراقب باش کسی وارد اطاق نشود، هر کس وارد اطاق گردید حتی اگر خودم باشم، با شمشیر او را بکش .
بخت النصر، یک دور زد و به اطاق بازگشت، همین که پا در اطاق گذاشت، غلام به او امان نداد و شمشیرش را بر فرق سر او وارد ساخت، و او در حالی که غرق در خون شده بود، به زمین افتاد، در همان حال میخواست، غلام را مجازات کند، غلام گفت: خودت دستور دادی و گفتی هر کسی وارد اطاق شد حتی اگر خودم باشم، محلت نده و بکش، من دستور تو را اجرا ساختم .
در آنجا کسی وجود نداشت تا به مداوای او بپردازد، و به فریادش برسد، همچنان در خون خود غلطید، تا جان باخت، و مردم از دستش نجات یافتند(156).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
