حكايت عارفانه ، سزای سخنچین
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
روزی شیری بیمار شد (با توجه به اینکه شیر در میان حیوانات، سلطان آنها است) همه درندگان از او عیادت کردند، غیر از روباه.
گرگ نزد شیر رفت و نسبت به روباه، سخنچینی کرد، مثلاً گفت: اعلیحضرتا، همه به دیدن تو آمدهاند، ولی روباه نیامده است.
شیر فرمان صادر کرد که هر وقت روباه آمد، مرا با خبر کنید، چیزی نگذشت که روباه آمد، شیر باخبر شد و به روباه گفت: «چرا به دیدن من نیامدی ای فلان فلان شده».
روباه گفت: من در جستجوی دارو برای درمان تو بودم.
شیر گفت: حال بگو بدانم، آیا داروئی پیدا کردی ؟
روباه گفت: «آری، غدهای در ساق پای گرگ، وجود دارد، سزاوار است که آن غده، بیرون آورده شود و آن را بخوری و خوب شوی».
شیر به گرگ حمله کرد و با چنگال خود، پای گرگ را گرفت و غده را از پای گرگ، بیرون آورد.
روباه از آنجا گریخت، گرگ در حالی که از پایش خون میریخت، روباه را در راه دید، روباه فوری به گرگ گفت: یا صاحب الخف الاحمر اذا قعدت عند الملوک فانظر ماذا یخرج من رأسک: «ای صاحب کفش قرمز وقتی نزد شاهان مینشینی، متوجه باش از سر و دهانت، چه بیرون میآید؟»
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
