حكايت عارفانه ، طی الارض دیگر از شیخ

فرزند ایشان آقای مقدادی اصفهانی تعریف می‏کنند که در آن هنگام که خارج از شهر مشهد سکونت داشتیم، روزی پس از ادای فریضه ظهر، برای بازگشت به منزل، به اتفاق پدرم از شهر خارج گردیدیم و در دست هر یک از ما چیزی از لوازم و مایحتاج خانه بود. از ایشان خواستم تا در رفتن شتاب کنند، اما ایشان به سبب کهولت و ضعف آهسته گام بر می‏داشتند. در راه، به دو نفر از سادات محترم که بر درشکه‏ای سوار بودند، بر خوردیم با دیدن پدرم از درشکه پیاده شدند و قریب نیم ساعت با ایشان به گفتگو پرداختند پس از آن از ما جدا شدند. مجدداً از پدرم خواستم که در رفتن شتاب کنند و از این توقف طولانی که موجب اتلاف وقت شده بود، اظهار نارضائی کردم. فرمودند: سید بودند و نخواستم نسبت به ایشان کم توجهی شود. باز عرض کردم: پس در رفتن تعجیل فرمائید. فرمودند: من بار تو را می‏کشم و به خاطر تو آهسته می‏روم، اکنون می‏روم، اگر توانایی همراهی مرا داری، بیا. ناگهان با کمال تعجب دیدم، که زمین زیر پای پدرم به سرعت می‏گذرد و ایشان همچنین به حال طبیعی گام بر می‏دارند و من، چون آن کسی که بر اتومبیل سوار باشد. زمین و درختان را در حال حرکت سریع می‏دیدم. باری هر چه دویدم به ایشان نرسیدم. چون اندکی از این وضع گذشت توجهی نمودند و زمین به حال نخستین قرار گرفت. پس از آن فرمودند: خواستم بدانی که ما بار تو را می‏کشیم.
صمت و جوع و سحر و عزلت و ذکر به دوام - ناتمامان جهان را کند این پنج تمام‏







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0