حكايت عارفانه ، عمامه

روزی به مقدس اردبیلی عمامه بزرگ و گرانبهایی هدیه دادند ایشان آن را بر سر گذاشت و از منزل خارج شد چند قدمی نگذشت که سائلی آمد و از وی طلب کمک کرد مقدس گوشه‏ای از عمامه‏اش را پاره کرد و به وی داد مقداری دیگر که راه رفت فقیری دیگر آمد و تقاضای طلب کرد و مقدس باز گوشه‏ای از عمامه را پاره کرد و بدو بخشید به همین ترتیب تا وقتی مقدس به منزل برگشت از عمامه فقط یک ذراع مانده بود.
دل ز دنیای شما بر کنده‏ام - تا نپنداری اسیری خاکی‏ام‏
بزم من هر شب به قصر ابرهاست - چون زمینی نیستم، افلاکی‏ام‏







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0