حكايت عارفانه ، محو، نه نحو

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی علم نحو را فرا گرفته بود یعنی دستور زبان عربی را به خوبی می‏دانست، و او را دانشمند نحوی می‏خواندند، روزی سوار برکشتی شد، ولی چون خودبین و مغرور بود، به کشتیبان کشتی گفت: آیا تو علم نحو، خوانده‏ای؟ او گفت: نه.
نحوی به او گفت: نصف عمرت را تباه نموده‏ای؟!
گفت: هیچ از نحو خواندی، گفت:لا - گفت، نیم عمر تو شد بر فنا
کشتیبان، از این سرزنش، اندوهگین و دلشکسته شد، و در آن لحظه خاموش ماند و چیزی نگفت.
کشتی همچنان در حرکت بود تا اینکه بر اثر طوفان به گردابی افتاد، و در پرتگاه غرق شدن، قرار گرفت.
در این هنگام، کشتیبان که شناگری می‏دانست، به نحوی گفت: آیا شناگری می‏دانی؟ او جواب داد: نه، اصلاً.
فت کل عمرت ای نحوی فنا است - زآنکه کشتی غرق در گردابها است‏
دانشمند نحوی، به غرور نابجای خود پی برد، و دریافت که نمی‏بایست آن کشتیبان را سرزنش کند، تا این چنین در پرتگاه قرار گیرد و مورد سرزنش کشتیبان شود، آری او دریافت که باید محوی شد نه نحوی، یعنی بالاترین علم آنست که انسان اوصاف زشت را از وجود خود محو و نابود کند، تا غرق دریای نابودی نگردد، اینجا است که مولوی در دنبال داستان می‏گوید:
محومی باید نه نحو اینجا بدان - گر تو محوی، بی‏خطر در آب ران‏
آب دریا مرده را برسر نهد - ور بود زنده زدریاکی رهد؟
چون بمردی تو ز اوصاف بشر - بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر می‏خوانده‏ای - این زمان چون خر برین یخ مانده‏ای
گرتو علامه زمانی در جهان - نک فنای این جهان بین این زمان‏
مرد نحوی را از آن در دوختیم - تا شما را نحو «محو» آموختیم‏







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0