حكايت عارفانه ، داستان اصحاب کهف ، یاران غار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
فرازهای برجسته داستان اصحاب کهف به طور خلاصه در سوره کهف از آیه 9 تا 26 آمده است، و در احادیث و تواریخ اسلامی، تفاوتهائی وجود دارد، ما در اینجا به ذکر خلاصه یکی از روایاتی که درباره اصحاب کهف از امام علی(ع) نقل شده است میپردازیم: اصحاب کهف، در آغاز شش نفر بودند که «دقیانوس» آنها را به عنوان، وزرای خود انتخاب کرده بود، و هر سال، یک روز را برای آنها عید میگرفت.
در یکی از سالها در حالی که روز عید بود، فرماندهان بزرگ لشکر در طرف راست، و مشاوران مخصوص در طرف چپ او قرار داشتند، در این وقت یکی از فرماندهان به او خبر داد که لشکر ایران، وارد مرزها شده است.
دقیانوس، آنچنان از شنیدن این خبر، وحشت کرد و بر خود لرزید که تاج از سرش افتاد، یکی از وزیران که «تملیخا» نام داشت، در دل گفت: «این مرد گمان میکند، خدای جهان است، پس چرا این گونه، غمگین و وحشتزده میشود؟! به علاوه او تمام صفات بشری را دارد؟!» وزرای ششگانه او، هر روز در منزل یکی، جمع میشدند، در روزی که نوبت «تملیخا» بود، او برای دوستان، غذای خوبی تهیه کرد، ولی با این حال، پریشان خاطر بود، دوستان از وی پرسیدند: «چرا غمگین هستی؟!»
او در پاسخ گفت: «مطلبی به دلم راه یافته، که مرا از خواب و غذا انداخته است، من در این آسمان بلند پایه که بدون ستون بر پا است و از دیدن خورشید و ماه و ستارگان، و زمین و شگفتیهای آن و... دریافتهام که همه اینها آفرینندهای قادر و آگاه دارد، او است که این پدیدهها را آفریده است، دقیانوس و بتها هیچگونه نقشی در آفرینش آنها ندارند...» گفتار صریح و خالص «تملیخا» در دل دوستان نشست، به گونهای که همه بر پای او افتادند و بوسه زدند و گفتند:«خداوند بوسیله تو ما را هدایت کرد، اکنون بگو ما چکنیم؟!»
تملیخا، هجرت از محیط آلوده (شهر افسوس) را پیشنهاد کرد، آنها پذیرفتند، تملیخا، برخاست و مقداری از خرمای نخلستان خود را به سه هزار درهم فروخت، و پولها را برداشت و همراه پنج دوستش، سوار بر اسبها شده و از شهر بیرون رفتند، وقتی به سه میلی راه رسیدند، تملیخابه آنها گفت: «برادران! پادشاهی و وزارت گذشت، راه خدا را با این اسبهای گران قیمت نمیتوان پیمود، پیاده شوید، تا پیاده این راه را طی کنیم، شاید خداوند در کار ما، گشایشی کند.»
آنها پیاده، هفت فرسخ را با سرعت پیمودند، پاهایشان مجروح شد به طوری که خون از آن میچکید، در این هنگام چوپانی سر راهشان آمد و پس از گفتگو، به آنها گرویده شد، و گوسفندان مردم را به صاحبانشان رد کرد و به آنها پیوست، و سگ چوپان نیز به دنبال آنها راه افتاد، این هفت نفر همچنان به راه خود ادامه دادند، تا از کوهی بالا رفتند، غاری را در کنار کوه دیدند، و در جلو غار، چشمه و درختان میوهای یافتند، از آب چشمه آشامیدند و از میوه درختان خوردند، و در تاریکی شب به غار پناه بردند و سگ آنها بر در غار، دستهایش را گشود و مراقب آنها شد، آنها همرنگ جماعت نشدند و سازشکار با محیط نگشتند، و برای حفظ دین خود، غار نشینی را از شهر نشینی و رفاه، ترجیح دادند. آنها در درون غار خوابیدند، فرشته مرگ از طرف خدا، ارواح آنها را قبض کرد (و آنها در خواب عمیقی شبیه مرگ فرو رفتند).
سیصدو نه سال از این خواب سنگین گذشت که ناگهان بیدار شدند و احساس خواب سنگین و گرسنگی کردند.
یکی از آنها گفت: بگمانم ساعتهای زیاد خوابیدهایم، دیگری گفت: شاید یک روز خوابیدهایم، سومی گفت: گمانم به اندازه یک روز نشده است، و دیگری گفت: از این سخن بگذریم و من سخت گرسنهام، یکنفر به شهر برود و غذا تهیه کند. یکی از آنها برای تهیه غذا به شهر رفت، همه چیز را دگرگون دید، و وقتی سکّههای پول را برای خرید نان داد، نانوا تعجّب کرد، چرا که دید این پول مربوط به قبل از سیصد سال است، مردم جمع شدند و او را متهم کردند که گنجی پیدا کرده است، او انکار کرد و گفت: «پول رائج روز است، گنجی در کار نیست.»
او برای اینکه از دست مأمورین دقیانوس، بگریزد، بدون غذا، از شهر بیرون رفت و به سوی غار روانه شد.
مردم او را دنبال کردند، و نسبت به او دلسوزی نمودند و پس از تحقیقات به جریان او و دوستانش آگاهی یافتند، به او گفتند: شاهی که تو از او وحشت داری، سیصدسال قبل مرده است، و اکنون شاه خداپرست حکومت میکند، او دریافت که واقعه عجیبی رخ داده است، او به سوی غار رفت و جریان را به یاران غار گفت.
ماجرا را به شاه وقت، گزارش دادند، شاه همراه عدهای به دیدن آنها آمد، و از آنها تقاضا نمود که در قصر او سکونت نمایند، ولی آنان در پاسخ گفتند: «اکنون که فرزندان و بستگان ما از میان رفتهاند، ما دیگر به شهر باز نمیگردیم و در همین غار به عبادت خدا میپردازیم»، چیزی نگذشت که مردم شهر دیدند که دوباره آنان به صورت مردگان، در غار به روی زمین افتادند، مردم بپاس احترام آنها، مسجدی بر در غار، بنا کردند و هم اکنون آن غار، زیارتگاه مردم است، و این غار و مسجد (به گفته بعضی) در نزدیکی «ازمیر» ترکیه، در کوهی کنار قریه «زیاصولوک» قرار دارد.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
