حكايت عارفانه ، داستان عابد و سگ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
این داستان را که هنر زیبای شعری عالم بزرگ شیخ بهائی (متوفی 1031 ه.ق) بر زیبائی معنای آن افزوده، با همان قالب اصلی شعری در اینجا میآوریم:
عابدی در کوه لبنان بد مقیمgggggدر بن غاری چو اصحاب رقیم
روی دل از غیر حق برتافته gggggگنج عزّت را ز عزلت یافته
روزها میبود مشغول صیامgggggیک ته نان میرسیدش وقت شام
نصف آن، شامش بدی نصفی سحورgggggوز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش میگذشتgggggنامدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیفgggggشد زجوع آن پارسا زار و نحیف
کرده مغرب را ادا وانگه عشاgggggدل پر از وسواس و در فکر عشا
بسکه چون شد زانمقام دلپذیرgggggبهر قوتی آمد آن عابد بزیر
بود یک قریه به قرب آن جبلgggggاهل آن قریه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستادgggggگبر او را یک دونان جو بداد
عابد آن نان بستد و شکرش بگفتgggggوز وصول طعمهاش خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیرgggggتا کند افطار بر خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگیgggggمانده از جوع استخوانی ورگی
پیش او گر خط پرگاری کشیgggggشکل نان بیند بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبرgggggخبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب در دنبال عابد پو گرفتgggggاز پی او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکندgggggپس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان دگر دادش روانgggggتا که باشد از عذابش در امان
کلب، آن نان دگر را نیز خوردgggggپس روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پی او میدویدgggggعفّ عفّ میکرد و رختش میدرید
گفت عابد چون بدید این ماجراgggggمن سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحبت غیر دو نان چیزی ندادgggggو آن دو را خود بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟gggggوین همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمالgggggبی حیا من نیستم چشمت بمال
هست از وقتی که بودم من صغیرgggggمسکنم ویرانه این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنمgggggخانهاش را پاسبانی میکنم
گه به من از لطف نانی میدهدgggggگاه مشت استخوانی میدهد
گاه از یادش رود اطعام منgggggاز مجاعت تلخ گردد کام من
روزگاری بگذرد کاین ناتوانgggggنه ز نان یابد نشان نه ز استخوان
گاه هم باشد که این گبر کهنgggggنان نیابد بهر خود نه بهر من
چون که بر درگاه او پروردهامgggggور به درگاه دگر ناوردهام
هست کارم بر در این پیر گبرgggggگاه شکر نعمت او گاه صبر
تو که نامد یک شبی نانت بدستgggggدر بنای صبر تو آمد شکست
از در رزّاق رو برتافتیgggggبر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی دوست را بگذاشتی gggggکردهای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد گزینgggggبی حیاتر کیست من یا تو ببین؟
مرد عابد زین سخن مدهوش شدgggggدست خود بر سر زد و بیهوش شد
ای سگ نفس بهائی یاد گیرgggggاین قناعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید دری gggggاز سگ گرگین گبران کمتری
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
