حكايت عارفانه ، دو کرامت از مشهد امام رضا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
1- ابونصرمؤذن نیشابوری گوید: به بیماری سختی مبتلا شدم بطوری که زبانم سنگین شد و نمی‏توانستم سخن بگویم، به دلم خطور کرد که به زیارت مرقد امام رضا(ع) بروم و در آنجا دعا کنم، و آنحضرت را در خانه شفیع قرار دهم، تا خداوند مرا از این بیماری نجات بخشد و زبانم شفا یابد.
بر حمار خود سوار شدم و به سوی مشهد حرکت کردم و کنار قبر شریف آنحضرت رفتم و در ناحیه بالا سر ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و سجده کردم، و در سجده با راز و نیاز، از خدا می‏خواستم، و امام هشتم (ع) را در درگاه خدا شفیع قرار دادم تا خداوند به من شفا بخشد.
در سجده خواب مرا ربود، در عالم خواب دیدم، قبر شکافته شد و مرد سالخورده‏ای که بسیار گندمگون بود از آن قبر بیرون شد و نزد من آمد و به من فرمود: ای ابانصر! بگو: لا اله الا لله.
به او اشاره کردم که زبانم لال شده چگونه این کلمه را بگویم؟ او بر من فریاد زد و گفت: آیا قدرت خدا را انکار می‏کنی؟! بگو لا اله الا الله، همان دو زبانم باز شد و گفتم: لا اله الا الله.
از خواب بیدار شدم، خود را سالم یافتم، و پیاده به منزل خود بازگشتم و مکرر می‏گفتم: لا اله الا الله، زبانم گویا شد و از آن پس هرگز زبانم لکنت پیدا نکرد.
2- عامربن عبدالله حاکم «مرو» می‏گوید: کنار مرقد شریف حضرت رضا(ع) رفتم، در آنجا یک نفر ترک دیدم که در ناحیه بالاسر مرقد شریف ایستاده و به زبان ترکی سخن می‏گفت، و من زبان ترکی را می‏دانستم، او می‏گفت:«خدایا اگر پسرم زنده است او را به ما برسان، و اگر مرده است، ما را از آن آگاه کن.»
عامر می‏گوید: به زبان ترکی به او گفتم: چه شده؟ حاجتت چیست؟
گفت: «پسرم در جنگ اسحاق آباد با من بود، او در آنجا مفقودالأثر شد، و از آن پس، هیچ اطلاعی از او ندارم، مادرش شب و روز گریه می‏کند، من در اینجا از خدا می‏خواهم که ما را از حال او با خبر کند، زیرا شنیده‏ام دعا در این مکان شریف، به استجابت می‏رسد.»
عامر می‏گوید: من به آن ترک محبت کردم، و دستش را گرفتم، تا آن روز او را مهمان خود سازم، وقتی که با او از مسجد (کنار مرقد شریف) بیرون آمدیم، ناگاه با جوانی قدبلند که خطوطی در چهره‏اش بود، و دستمالی بر سر داشت با ما روبرو شد، وقتی که جوان آن ترک را دید با شور و شوق، او را در آغوش گرفت و با او معانقه کرد و گریه نمود، و هر دو همدیگر را شناختند، آن ترک دید او پسرش است، که در کنار مرقد شریف، از خدا می‏خواست تا از پسرش خبری بیابد. من از آن پسر پرسیدم: چگونه در این وقت به اینجا آمدی؟
در پاسخ گفت: من در جنگ اسحاق آباد، به مازندران رفتم و در آنجا یک شخص گیلانی مرا پناه داد و بزرگ کرد، اکنون که بزرگ شده‏ام از خانه برای یافتن پدر و مادر بیرون آمده‏ام، نمی‏دانستم که پدر و مادرم کجا هستند، در مسیر راه کاروانی به خراسان می‏آمدند، من هم به آنها پیوستم و به اینجا آمدم و اکنون پدرم را یافتم.
آن ترک گفت: من یقین کرده‏ام که در کنار مرقد شریف حضرت رضا(ع) کرامات عجیبی رخ می‏دهد، از این رو با خود عهد کرده‏ام تا آخر عمر در مشهد در پناه این مرقد عظیم بمانم.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0