حكايت عارفانه ، دوستی که موجب نجات دوستش شد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
دو نفر عابد (مثلاً بنام حامد و حمید) در کوهی دوست صمیمی بودند و با هم به عبادت خدا اشتغال داشتند و به قدری با هم پیوند دوستی نزدیک داشتند که گوئی یک روح در دو بدن هستند.
روزی حمید برای خریداری گوشت، از کوه پائین آمد و به چشم حمید به او افتاد، هوی و هوس بر او چیره گشت به گونه‏ای که با آن زن رابطه نامشروع بر قرار نمود و به خانه او رفت و آمد می‏کرد.
چند روز از این جریان گذشت، حامد یعنی همان عابدی که در غار کوه مانده هر چه انتظار کشید، تا دوستش حمید به عبادتگاه باز گردد، خبری از او نشد ناگزیر تصمیم گرفت وارد شهر گردد، و به جستجوی دوستش بپردازد، حامد وقتی که وارد شهر شد، پس از پرس و جو، دریافت که دوستش حمید منحرف گشته و گرفتار گناه شده است.
حامد، عابد خشکی نبود، بلکه قلبی زنده و فکری روشن داشت، بجای اینکه از حمید دوری کند، در خانه همان زن بد کاره است، برای دیدار حمید به خانه همان زن رفت، و حمید را در آنجا دید، فوراً با کمال شادی به سوی حمید رفت و او را در آغوش گرفت: تو کیستی، من تو را نمی‏شناسم. حامد گفت: برادر عزیزترین انسان در قلب من هستی، من چگونه فراق تو را تحمل نمایم، بر خیز تا به جایگاه قبلی خود برویم...
حمید از ناحیه حامد، دلگرم شد، برخاست و با او به عبادتگاه سابق رفتند و توبه حقیقی کرد و از انحراف و گمراهی دوری نمود، به این ترتیب حامد با اتخاذ روشی جالب، شرط و حق دوستی را ادا کرد و موجب نجات دوستش حمید شد آیا این روش بهتر است یا اینکه حمید را به حال خود می‏گذاشت تا در لجنزار بدبختی بماند و بپوسد؟







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0