حكايت عارفانه ، رازداری

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روزی شخصی نزد ابو سعیدآمد و گفت: «ای شیخ! نزد تو آمده‏ام تا به من از اسرار حق چیزی بیاموزی».
شیخ به او گفت: باز گرد و فردا بیا تا راز حق به تو بیاموزم.
او رفت و فردا نزد شیخ آمد، شیخ موشی را در میان حقه (قوطی یا ظرف کوچکی که در آن جواهر بگذارند) نهاده بود و سر آن حقه را محکم بسته بود، وقتی که آن شخص آمد، شیخ آن حقه را به او داد و گفت: این حقه را ببر، ولی بکوش که مبادا سر آن را باز کنی.
او آن حقه را با خود برد، ولی سرانجام آتش هوس او شعله‏ور شد که آیا در میان این حقه چیست و چه رازی وجود دارد؟! وسوسه هوای نفس موجب شد و سرانجام سر آن را باز کرد، ناگاه موشی از آن بیرون جست و رفت، او نزد شیخ آمد و گفت: من از تو «سرّ خدا» طلبیدم تو موشی به من دادی؟
شیخ گفت: ای درویش، ما موشی در حقه به تو دادیم، تو نتوانستی آن را پنهان کنی، چگونه سرّ الهی را به تو می‏دهیم که آن را نگاه داری؟.
هر که را اسرار حق آموختندgggggقفل کردند و دهانش دوختند







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0