حكايت عارفانه ، زاهد نادان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
زاهدی از مردم کناره گرفت و به بیابان رفت و در محل خلوتی مشغول عبادت شد، و تصمیم گرفت در انزوا و تنهائی به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در کنج خلوت عبادت خود عرض میکرد: «خدایا رزق و روزی مرا که قسمت من کردهای به من برسان» هفت روز گذشت، و هیچ غذائی بدستش نرسید و از شدت گرسنگی نزدیک بود بمیرد، به خدا عرض کرد: خدایا روزی تقسیم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض کن، از جانب خداوند به او تفهیم شد که: به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزی به تو نمیرسانم تا وارد شهر گردی و به نزد مردم بروی.
او ناگزیر شد وارد شهر شد، یکی غذا به او رسانید، دیگری آب و نوشیدنی به او داد، تا سیر و سیراب گردید، او به حکمت الهی آگاهی نداشت در ذهنش خطور کرد که مثلاً چرا مردم به او غذا رساندند، ولی خدا نرسانید و... از طرف خداوند به او تفهیم شد که آیا تو میخواهی با زهد (ناصحیح خود) حکمت مرا از بین ببرید آیا نمیدانی که من بندهام را بدست بندگانم روزی میدهم، و این شیوه نزد من محبوبتر است از اینکه بدست قدرتم روزی دهم.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
